پنداری دروغ نیست که بگوییم او مادری دلاور و پاکسرشت به پاکی فرشتهها داشت. لافی گزاف نیست که بگوییم پدرش علی نام داشت و بردن این نام کافی است تا بدانیم از نسل کیست؟
جنت و رضوان و حور و کوثر، همگی آیت و نشانهای از خوی وی است.
او آبشاری است که از کوهی استوار چون على،
در طبیعتی چون امالبنین جاری شد و در سرشاری از عطش سوخت.
قهرمان نهر علقمه که شمس و قمر از نور جمالش خجل میشوند،
افسانه و اساطیر نبود؛ مردی بود که مثل یک عَلَم هیچ وقت بر زمین نماند.
عباس یعنی تا شهادت یکه تازی
عباس یعنی عشق یعنی پاکبازی
عباس یعنی با شهیدان همنوازی
عباس یعنی یک نیستان تکنوازی
اباالفضل از دو عالم دست برداشت
از این دنیای پر غم دست برداشت
چنان گردید گرم عشق بازی
که از دستان خود هم دست برداشت
هنگامه برپاکرده طوفان می خروشد |
خون می زند موج و بیابان می خروشد |
هر گوشه نخلی زخمیِ دست تبرها
|
گل ها لگدکوب هجوم نیشترها |
خم کرده دستی ساقه یاسِ علی را |
بالا بلندی مثل عباسِ علی را |
آن گوشه زینب چشم بر راه برادر |
این گوشه مثل ماه در خون خفته اصغر |
ای آسمانیْ نام آور، ای برادر! |
تنها پناه محکم خواهر، برادر! |
می آیی از سمت گل و آیینه، آری |
پیوسته ما را یار و یاری گر، برادر! |
از سوی فردوس برین باریده امروز |
باران اشک شادی مادر، برادر! |
حسن ختام این غم همواره شیرین |
همراه من تا لحظه آخر، برادر! |
می بینمت بی سر که در رقص جنونی |
می بوسمت ای لاله پرپر، برادر! |
پیروز دیدم وارثان سادگی را |
پایان سرخ قصه دلدادگی را |
وقتی فلق خود را به شب پیوند می زد |
خورشیدی از بالای نی لبخند می زد |
برایش امان نامه فرستاده اند، می خواهند عباس را از معرکه عشق حسین علیه السلام در امان دارند.می خواهند نور را از خورشید بگیرند، آب را از اقیانوس و برادر را از برادر.
می خواهند خورشید را از آسمان جدا کنند، درخت را از ریشه، عشق و ادب را از عباس علیه السلام و عباس را از حسین علیه السلام . اما غافلند که خون علی در رگ های او جاری است و قلب او با واژه ناب حسین علیه السلام می تپد.
نمی دانند که تار و پودِ جانِ ابالفضل، از نام حسین علیه السلام بافته شده است. عباس، فرزند ام البنین است؛ شیرزنی که نام ام البنین بر خود نهاد تا تکرار نام فاطمه، یادآور زخم هایِ مادر مظلومه فرزندان علی علیه السلام نشود. امان نامه برای فرزندِ مادری این چنین آن هم به بهانه نسب قبیله ای مادر فرستادن؛ یاللعجب!
حیا و مردانگی در دیدگان محجوب ماه گردش می کند و ادب در پیشگاه سکوت پر معنایِ علمدار، هزاربار به احترام قیام می کند.
ابرها از شوق این همه مردانگی بغض می کنند و اشک هاشان در پیاله چشم کائنات سرازیر می شود.
عباس، شرمنده دیدگان امام است از آنکه نسبتی با دعوت پلید این ملعون داشته باشد؛ آن هم با این صدای نحس و این امان نامه ننگین!
آخر چه فکر کرده اند؟! ابالفضل، افتخار علمداری آقایش حسین علیه السلام را به وعده پسران شیطان خواهد فروخت؟! پسر علی علیه السلام ، چشم های عاشقش را از کارزار خونین امامش به سلامت خواهد برد؟!
دستانی را که از ازل، وقف عطش طفلانِ برادر شده اند، زیر سایه نکبت بار امان نامه آل امیه بی قدر خواهد کرد؟! چه قدر این جماعت، با منطقِ عارفانه عباس بیگانه اند و چه قدر زمانه، برای درک عظمتش حقیر مانده است!
دعا کنید تا برمی گردم، غنچه سرخ دهان شش ماهه، در هجوم بادهای داغ و سوزان پرپر نشود و ماهی خنده بر لب های خشک سه ساله، از بی آبی نمیرد.
سایه بان خسته خیمه اگر کمی طاقت بیاورد و نشکند، برای دخترکان آفتاب نشین، ترانه باران می آورم و بوسه های داغ عقیله قبیله بر تن تب دار سجاد علیه السلام را به خنکای نسیم می سپارم.
کربلا بی تو، منظومه پایان نیافته ای است که ماه در مدارش نیست تا ستاره هایِ بعد از خورشید را روشنی ببخشد.
کربلا بی تو، ادبیات پهلوانی را کم دارد.
وفاداری، با هر چه زیبایی اش در نام تو جمع شده است؛ فداکاری نیز. شجاعت و جوان مردی به تو اقتدا می کند. تو معنا بخشیده ای به کلمه های رشید، به جمله های حماسی. تو جرئت بخشیده ای به تصاویر سرد، به معانی فقیر.
عظمتِ نام تو، هنوز میدان های عراق را گوش به فرمان نگه داشته است و هنوز به بازوهای توانگر، نیرو می دهد.
کربلا بی تو، آسمانی است که ماه ندارد و آسمانی که ماه ندارد، ستاره هایش برکت نخواهند دید.
«و الشَّمسِ وَ ضُحیها وَ الْقَمَرِ إِذا تَلیها»؛ قسم به خورشید در طلوعش؛ قسم به ماه در خضوعش! تو پیشاهنگ کاروان خورشیدی در میدان سیاهِ شب؛ دلیل عظمت کاروان خورشید تویی و بلندای شوکت، از ماه چهره ات برق می زند. تو، پرچم دار قافله خورشیدی. هر که می خواهد به خورشید برسد، باید از مدار تو بگذرد. ادامه مطلب ...
شبی که آبستن هر چه نیزه و شمشیر و خون است، شبی که آبستن تمام اشک ها و بغض های هستی است، در تمام رگ های تاریک زمین نشسته و به دور دست ها می نگرد؛ به فرو بستگی کار عشق که تنها، پروردگار صبر و شکیب، شفای زخم هایش را می داند.
زانوان عشق محکم است و بی تردید، دست های عاشقی، گشوده است به سمت شهادت.
صورت های معصوم، کودکانه مهیایند تا آبروی عصمت را پس از این برگونه های صبور، با سیلی سرخ نگه دارند.
لب ها به پیشواز تشنگی رفته اند.
گهواره ها در باد، به سمت معراج خون تاب می خورند و این همهْ تاوان عشق، سهم ایل و تباری است که ادامه خدا بر روی زمین اند.
آن سو، قومی مست و مبهوت در خوابند و انگار سال هاست که پلک از هم نگشوده اند! انگار سال هاست که به آفتاب حقیقت پشت کرده اند! گلّه ای که «صمٌ بکْمٌ عُمْیٌ»اند و «لایعقلون»، تنها وصف لحظه ای از بی خبری آنهاست. ادامه مطلب ...
دلتنگم؛ مثل همه ماهیانی که در گلوی تُنگ، گیر کرده اند؛ مثل همه ابرهایی که بغض آسمان را به دوش می کشند؛ مثل رودهایی که خویش را گم کرده اند.
دلم گرفته است؛ مثل همه روزهای بارانی؛ مثل دل دیوار سیاه پوش حسینیه؛ مثل شمع های سقاخانه؛ مثل مادربزرگ که این روزها، بی اختیار اشک می ریزد.
تشنه ام؛ تشنه تر از همه ابرها؛ تشنه تر از همه سنگ ها؛ تشنه تر از کویرهای بی باران؛ تشنه تر از دجله، فرات، کوفه، علقمه؛ تشنه تر از همه آب هایی که به دنبال لب های خشک تواند؛ تشنه تر از همه آب ها و آدم هایی که راه به سراب می برند. ادامه مطلب ...
عباس جان! از تو که می نویسم، تمام کلمات خیس اند و در سکوت یاد تو، چیزی جز دریا نمی گذرد. ای ایستاده ترین دریا ! مشک خالی ات، اشتیاق تمام آب های جهان را برانگیخته است تا قطره قطره تو را فریاد کنند.
امروز، کتاب عاشورا را که ورق می زنی، با مقدمه عباس آبرو می گیرد تا بلندترین شعر خون، به نام تو سروده شود و به امضای حسین علیه السلام برسد.
بوسه می زنم بر دستانی که از مسیر فرات برگشت تا نمایش وفا را در قلب هر مسلمان، به تعزیه بنشیند؛ از آن روز، تمام رودها سراسیمه پی تو می گردند.
این چه سرّی است که در شب تاسوعا، عشاق حضرت عباس، روضه خوان گل یاس علی هستند و نغزتر این که در شب شهادت آن یاس کبود، کاروان دل را به کنار نهر علقمه فرود می آورند؟ شاید بپرسی چرا ذکر لبشان «یابن الزهرا یا ابوفاضل مدد» است؟ مگر نه این که عباس پسر ام البنین است؟
کاش می گشتم فدای دست تو
تا نمی دیدم عزای دست تو
خیمه های ظهر عاشورا، هنوز
تکیه دارد بر عصای دست تو
از درخت سبز باغ مصطفی
تا فتاده شاخه های دست تو
اشک می ریزد ز چشم اهل دل
در عزای غم فزای دست تو
یک چمن گل های سرخ نینوا
سبز می گردد به پای دست تو
در شگفتم از تو ای دست خدا
چیست آیا خون بهای دست تو
اعتراف می کنم؛ قسم به تقدّس اسمت، هرگز بر تو قسمی دروغ نخورده ام.
وقتی کودکان تشنه را می بینی، آتش می گیری؛ حسّ عجیبی داری. مَشکِ تشنه، دست هایت را می فشارَد و عطشِ کاروان بر آن می بارد.
سوار بر مرکبِ آرزوها می شوی و بر دریاها می تازی. دست های دریا را می بُرند و چشمه ها و برکه ها را از تپش می اندازند. راه آب را می بندند تا خون به رگ ها نرسد و بر تشنگان شهید می خندند.
بر ندای حسین هلهله می کنند و به نامردی، آب را با خون، معامله.
به تو می اندیشم. پس در خویش می شکنم و فرو می ریزم. به تو می اندیشم و ذوب می شوم در شرمِ خویش و در حقارتِ بزرگم.
بر تو آیا چه گذشت، علمدار! آن گاه که بیرقِ سپاهِ کوچکِ برادر، در دستِ تو مانده بود. پس تو دستی برای نگاه داشتنش بر پیکر نداشتی و بیرق بر زمین افتاد. بر تو آیا چه گذشت، سقّا! آن گاه که فغان العطش، از خیمه ها بیرون می پاشید؛ پس تو سقّای کاروان بودی و شرم، خونِ تو را به جوش می آورد.
حال تو مانده ای و تنهایی حسین. دیگر سپاهی نمانده است و برادر، تنهاست. همه ی سوارانِ عاشق، یک به یک، دلاورانه خاک را بوسیدند. اینک تویی، سقّا و علمدار، بشتاب که برای برادر یاوری جز تو نمانده است. و هنوز از خیمه ها صدای العطش می تراود. این مشک تهی را بر دوش افکن! بگذار این جماعت، خاطره ی علی را باز هم زنده و ایستاده ببینند.
عکس ماه، در آب افتاده است.
دست در آب بُرد. فرات، بی صبرانه و مشتاق، در کف دستش غلطید. دست را تا آستان لبش بالا بُرد. موج ها برای زیارت لب هایش، از هم سبقت می گرفتند. خنکایِ آب را با تمام وجود حس کرد؛ به زلال آب خیره شُد .... خیمه ها را دید که در عطش می سوزند. کودکان را دید که تشنگی از سرو رویشان می بارد. شیرخواره ای که در گهواره، از شدّت عطش بی تاب شده و دست و پاهای کوچکش را به شدت تکان می دهد و جان مادر را به آتش می کشد. یاس سه ساله ای را دید که رنگ صورت قشنگش از تشنگی زرد شده نگاه تشنه اش را به سمت فرات دوخته و آمدنِ عمو را انتظار می کشد. صدای سکینه را شنید که مُدام زیر لب عمو! عمو! می گوید ...
حسین جان! بگذار تیرهای جفا، در چشم هایم بماند و به جای اشک، خون از آن ببارد!
بگذار دنیا، در مقابل دیدگانم تیره و تار شود و روزگار، در پیش چشم هایم سیاه!
بگذار چشم هایم نبیند؛ کودکانی را که از هُرم عطش، پیراهن های خود را بالا زده اند و سینه های خویش را به مشک های خالی چسبانده اند!
بگذار چشم هایم نبیند، لب های ترک خورده ی دختر سه ساله ات را که از شدت عطش، اشک های شور عمه ی خویش را می مکد!
پیراهنی از زخم
عباس، کلمه ای است که ردیف همه ی غزل های حسین است و نامش، همه جا تالی نام حسین. اگر به تاریخ ولادت حسین و عباس نگاهی بیفکنی، می بینی که از حسین تا عباس، یک قدم فاصله بیش نیست.
او که در بلوغ عطش و زخم، در نهایت خستگی، پس از نبردی سخت، به آب رسید؛ لب هایش در تمنای قطره ای می سوخت و کام خشکیده اش، در برزخ میان رقص موج ها و زمزمه ی آب و گریه و ضجه ی کودکان، که از دور دست «عمو» را فریاد می زدند، مانده بود.