ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
مشکل مولا یک پیرهن و یک بانو بود؛
یک پیراهن بود و به سادگی می شد پنهانش کرد .
بانو هم یک نفر بود و می شد از پیراهن دورش داشت.
بعد از خاکسپاری دلبندش،_ حضرت بانو را می گویم_ چه کسی پیراهنهای فاطمه را از دیرس علی دور کند؟
وجب به وجب خانه برایش مثل همان پیراهن است برای بانو.
اصلا همینکه دخترکان یتیم را ببیند_زینب و ام کلثوم را میکویم_ تمام تن و روان مولا می لرزد ، وای وای وای اگر زینب شیرین زبان چهارساله بخواهد برای پدر کاری کند!
بروبد، بشوید، خانه داری کند. چه صبری داشت مولا که می دید و تاب می آورد!
به قدر ده ها پیراهن، جانکاه و طاقتسوز بود! جاروی خانهء مولا از ام کلثوم قدبلندتر بود!
زینب مگر میتواند دستاس وآسیاب خانه را بگرداند؟
آندم که زینب به خواهرش _که احتمالا تازه به زبان افتاده وبرخی کلمات را میتواند بگوید_ روشهای خانه داری را آموزش می داد...
از پسرها هیچ نگویم.
نگویم که کوچه و طاغوت و دیدن نامرد... سیلی.. گوشوار... و حسن قدش نمی رسید... و ...