ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
حضرت ابوالفضل علیه السلام
سقای لب تشنگان[حضرت ابوالفضل علیه السلام] شیر نیستان غضب شاه فلک افسر
شخص صفا را سر٭٭٭٭شهر وفا را در
ثُعْبان کُهسار یَلی میر غضنفر
نوباوهٴ حیدر٭٭٭٭عباس نامآور
مصباح مِشکات هُدا رنگ رُخ ایمان
در جسم ایمان جان٭٭٭٭بر لعل ایمان کان
مفتاح ابواب شرف شاخ شرف را بر
نوباوهٴ حیدر٭٭٭٭عباس نامآور
دارای اوصاف نبی دارای مُلک و دین
دین را از او آیین٭٭٭٭دل را از او تسکین
دارای اسرار خفی دانای هر گوهر
نوباوهٴ حیدر٭٭٭٭عباس نامآور
شورنده بحر قهر حق شوریده عشق حق
حق را از او رونق٭٭٭٭در بحر حق زَوْرَق
سوزنده برق خرمن کُفر از کف خنجر
نوباوهٴ حیدر٭٭٭٭عباس نامآور
ماه بنیهاشم لقب گُرد عدو افکن
در وصف او اَلکَن٭٭٭٭از واصفین اَلسَن
سردار سربازان کوی حضرت داور
نوباوهٴ حیدر٭٭٭٭عباس نامآور
در روز عاشورا چو بییاریِ شه را دید
از سوز دل نالید٭٭٭٭بر خویشتن بالید
پس رانده یکران سوی آن شاه مَلک لشگر
نوباوهٴ حیدر٭٭٭٭عباس نامآور
پُر آب چشمان کرد و گفت ای شاه مظلومان
بر لب رسیده جان٭٭٭٭فرما به من احسان
اذنم بده تا داد خود گیرم از این عسکر
نوباوهٴ حیدر٭٭٭٭عباس نامآور
شه در بَرش بگرفت و اشک از دیدگان افشاند
گوهر ز کان افشاند٭٭٭٭از جسم جان افشاند
فرمود کی جان میروی چون جان مرا از بَر
نوباوهٴ حیدر٭٭٭٭عباس نامآور
سقّای من بر کام طفلانم رسان آبی
اصغر ز بیتابی٭٭٭٭نالد ز بیآبی
بگرفت مَشک خشک و رُخ از آب چشمان تر
نوباوهٴ حیدر٭٭٭٭عباس نامآور
با قلب ناشاد و قد شمشاد و روی ماه
با خیل اشک و آه٭٭٭٭زد بر صف گمراه
بر قلب شکر تاخت همچون حیدر صفدر
نوباوهٴ حیدر٭٭٭٭عباس نامآور
از حملهای بِدْرید خصم و زد فَرَس بر آب
پیکر ز خون عُنّاب٭٭٭٭دل از عطش بیتاب
پس خواست نوشد آب پور ساقی کوثر
نوباوهٴ حیدر٭٭٭٭عباس نامآور
آمد به یادش کام خشک شاه مظلومان
وان نالهٴ نِسْوان٭٭٭٭وان شیون طفلان
پس ریخت آب از کف چون اشک از چشم آن سرور
نوباوهٴ حیدر٭٭٭٭عباس نامآور
بر دوش مَشک و کام خشک و دیده اشک آلود
رو سوی شه بنمود٭٭٭٭با خویشتن فرمود
جَهدی نما شاید بری آبی بَرِ اصغر
نوباوهٴ حیدر٭٭٭٭عباس نامآور
لشگر بجنبیدند و بگرفتند دور او
شد راست از نیرو٭٭٭٭از شانهٴ شه مو
طومارشان پیچید صف چون قاتل عَنتر
نوباوهٴ حیدر٭٭٭٭عباس نامآور
ناگاه تیغ از ظالمی از ظلم و کین برخاست
افکنده دست راست٭٭٭٭اجنش ازین غم کاست
بر دست چپ بگرفت تیغ افتاد در لشگر
نوباوهٴ حیدر٭٭٭٭عباس نامآور
تیغی به بازوی چپش برخورد از دشمن
گشته جدا از تن٭٭٭٭آن دست خصم افکن
بیدست شد بر روی زین چون طایر بیپَر
نوباوهٴ حیدر٭٭٭٭عباس نامآور
تیری به چشمش آمد و سر پشت سر در کرد
نور از بصر در کرد٭٭٭٭خون از جگر در کرد
تیری به مَشکش آمد و آبش گذشت از سر
نوباوهٴ حیدر٭٭٭٭عباس نامآور
از صدر زین بر روی خاک آن جسم پاک افتاد
بنمود پس فریاد کای شهریار امداد
یکدم به بالینم بیا و حالتم بنگر
نوباوهٴ حیدر٭٭٭٭عباس نامآور
شه صَقْرسان آمد به بالین و به خاکش دید
آن جسم پاکش٭٭٭٭قُرب هلاکش دید
گفت اِنْکَسَر الآن ظَهری فیکَ یا مضطر
نوباوهٴ حیدر٭٭٭٭عباس نامآور
ای زُمرهٴ سینهزنان اجر از خدا خواهید
نیکو جزا یابید٭٭٭٭از حق سزا یابید
خشنود گردد از شما در خُلد پیغمبر
نوباوهٴ حیدر٭٭٭٭عباس نامآور
با گردن کج بر زبان رانید این گفتار
با نالههای زار٭٭٭٭با دیدهٴ خونبار
با لیتَنا کُنّا مَعَک یا شافع محشر
نوباوهٴ حیدر٭٭٭٭عباس نامآور
شاها تو را غافل غلام حلقه در گوش است
چون بحر در جوش است٭٭٭٭بهرت سیهپوش است
اندر عزایت میزند بر سینه و بر سر
نوباوهٴ حیدر٭٭٭٭عباس نامآور
مظهر وفا [حضرت ابوالفضل علیه السلام]حضرت عباس در دین جَهد بیپایان نمود
دیدهها گریان نمود
روز محنت یاری سلطان مظلومان نمود
رو سوی میدان نمود٭٭٭٭دیدهها گریان نمود
آنچنان یاری که او اندر زمین کربلا
کرده با آن ابتلا
من چه گویم وصف آن جز حق کسی نتوان نمود
رو سوی میدان نمود٭٭٭٭دیدهها گریان نمود
کربلا شد از شمال و از جنوب و شرق و غرب
سر به سر اندوه و کرب
او ز خود بگذشت و جان قربانی جانان نمود
رو سوی میدان نمود٭٭٭٭دیدهها گریان نمود
قلب خود را خالی از آلایش و اغیار کرد
لطف حق را یار کرد
دعوی رخصت به نصرت از شه خوبان نمود
رو سوی میدان نمود٭٭٭٭دیدهها گریان نمود
شاه دینش دید عازم گفت مَهلاً یا أخا
أنتَ لى صاحب لوا
وز غمش سیلاب محنت جاری از مژگان نمود
رو سوی میدان نمود٭٭٭٭دیدهها گریان نمود
گفت چون دیدم ترا تنها میان مشرکین
بیکس و یار و معین
این جهانم در نظر تاریک چون زندان نمود
رو سوی میدان نمود٭٭٭٭دیدهها گریان نمود
دست در گردن شدندی آن دو همچون مِهر و ماه
با دلی پُر سوز و آه
مصطفی بیحد فان از نالهٴ ایشان نمود
رو سوی میدان نمود٭٭٭٭دیدهها گریان نمود
ناگهان شد ز اهل بیت پادشاه ارجمند
از عطش بانگی بلند
کز اَلَم مجروحْ قلب و سینه ایشان نمود
رو سوی میدان نمود٭٭٭٭دیدهها گریان نمود
پس اجازت داد بر وی با دو چشم پُر ز اشک
کای برادر گیر مَشک
مَشک را بگرفت رو بر آن صف عدوان نمود
رو سوی میدان نمود٭٭٭٭دیدهها گریان نمود
شه بفرمودش برادر نیست با قوم ضلال
مر ترا اذن جدال
امر شه را او چو دُرّ آویز گوش جان نمود
رو سوی میدان نمود٭٭٭٭دیدهها گریان نمود
شیرسان آمد پلنگ افکن نهنگآسا عَبوس
مهر چرخ اَبنُوس
از یَد سرّ خامُشی گویا به انگشتان نمود
رو سوی میدان نمود٭٭٭٭دیدهها گریان نمود
صوت او مخفی شد و چون دوخت با چرخ هراس
بهر آن لشکر لباس
همچو عزرائیل از کفّار قبض جان نمود
رو سوی میدان نمود٭٭٭٭دیدهها گریان نمود
قوم اَعدا را بیاید نفخ صور اندر نظر
بسکه از تن ریخت سر
در شجاعت شیر حق یک بود و او اِثنان نمود
رو سوی میدان نمود٭٭٭٭دیدهها گریان نمود
روزگاری تیره شد بر چشم اَبطال عرب
زان یَلِ عالی نسب
دَعْوِی هَل مِن بَطل از مجمع گُردان نمود
رو سوی میدان نمود٭٭٭٭دیدهها گریان نمود
ساخت جمعی زان لعینان را به دوزخ منزوی
چون عصای موسوی
در مقام آزمایش خوشی را ثُعبان نمود
رو سوی میدان نمود٭٭٭٭دیدهها گریان نمود
گشت فاتح بس که شد از قوم اعدا قلع و قمع
دسته دسته جمع جمع
زان سپس رو در فرات او با لب عطشان نمود
رو سوی میدان نمود٭٭٭٭دیدهها گریان نمود
بهر رفع تشنگی برداشت مقداری ز آب
در کفش با صد شتاب
خواست نوشد یاد آه و نالهٴ طفلان نمود
رو سوی میدان نمود٭٭٭٭دیدهها گریان نمود
ریخت از کف آب و جاری از بصر خوناب کرد
مَشک را پر آب کرد
با مشقّت خویش را پنهان به نخلستان نمود
رو سوی میدان نمود٭٭٭٭دیدهها گریان نمود
از ندای ابن سعد آن لشکر بیحد و مر
گشت یکجا حملهور
همّت بسیار او بر دفع این و آن نمود
رو سوی میدان نمود٭٭٭٭دیدهها گریان نمود
آن و واویلا دو دست او ز پیکر شد جدا
از جفای اشقیا
مدّتی را حمل مَشک آب با دندان نمود
رو سوی میدان نمود٭٭٭٭دیدهها گریان نمود
پس به سوی مَشک آمد تیری از ظلم عدو
ریخت از وی آبرو
بر زمین افتاد از خون خاک را مرجان نمود
رو سوی میدان نمود٭٭٭٭دیدهها گریان نمود
چون برادر را صدا زد یا اخا أدْرِک أخاک
یا حسین أرجُو لِقاک
مرغ روحش آشیان در گلشن رضوان نمود
رو سوی میدان نمود٭٭٭٭دیدهها گریان نمود
گر تو شافع بر علی بن ولی روز معاد
باشی ای باب المراد
دَعْوِی بخشش توانم با حسین عِصیان نمود
رو سوی میدان نمود٭٭٭٭دیدهها گریان نمود