ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
ظرفیت دانستن اسم اعظم
یکى از علما - که خدایش رحمت کند
- براى من نقل کرد: «مدتها به امیرالمؤمنین علیه السلام متوسل
شده، از حضرتش مى خواستم تا اسم اعظم را به من بیاموزد و هر
بار نیز متعهد مى شدم که حتى اگر گرسنه بمانم، از آن براى خود
استفاده نکنم و فقط براى حل مشکل مردم آن رابه کار برم. در
سفرى با کالسکه از نجف اشرف به کاظمین مى رفتیم. در کنار من
شخصى نشسته بود که بیان و حرکاتش از تدیّن او حکایت داشت.
راهى که به کاظمین منتهى مىشد، از حله(1) مى گذشت. چون به حله
رسیدیم و کالسکه بر روى پل رسید، ناگهان به سمتى متمایل شد و
سواران به رودخانه افتادند. من توانستم با سختى فراوانى و با
فاصله اى که از محل سقوط در رودخانه داشتم خود را نجات دهم. در
همین حال شخصى را در رودخانه دیدم که تنها مقدارى از سرش از آب
بیرون بود. او به سختى نفسى همراه با ناله کشید و به زیر آب
رفت. از صدا او را شناختم، او همان همسفر متدین من بود که در
کالسکه کنارم نشسته بود. من که نمىتوانستم او را نجات دهم و
او در حال غرق شدن بود، رو به سمت نجف کردم و به امیرالمؤمنین
علیه السلام عرض کردم:
آقا امیرالمؤمنین، اسم اعظم را براى چنین موقعیتى و نجات این
مرد متدین مى خواستم.
سپس مردم را براى نجات او به یارى خواستم.
عدهاى جمع شدند و او را از آب بیرون کشیدند. اقدامهایى براى
نجات او صورت گرفت و شکم او را که از آب پر شده بود تخلیه
کردند. کسانى که شاهد وضعیت او بودند، کار وى را تمام شده
خواندند و عدهاى او را زنده مىدانستند. در نهایت همگى او را
رها کردند و رفتند. من مقدارى آب قند تهیه کرده، آن را به
تدریج و قطره قطره در دهان آن مرد مىچکاندم. سرانجام نفسى
کشید و پس از مدتى حال طبیعى خود را به دست آورد.
همان شب در عالم خواب کسى به من گفت: هیچ میدانى او اسم اعظم
را بلد بود؟
از خواب بیدار شدم و به این نتیجه رسیدم که ظرفیت چنین موهبتى
را ندارم. چرا که تا واپسین لحظه زندگى حاضر نبود از اسم اعظم
که در اختیار داشت براى نجات جان خود استفاده کند».