ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
گستره فرمان الهى
مرحوم علامه مجلسى قدس سره آورده
است: «پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله در آغاز بعثت و با
فرمان: «یا أیها المدثر قم فأنذر»؛(1)
«اى کشیده رداى شب بر سر. برخیز و بترسان!» به کوه صفا رفت تا
رسالت خویش را به همگان برساند. مشرکان از همه جا به مکه آمده
بودند تا بتهاى دستساخته خویش را - که خداىشان مىپنداشتند
- تکریم و تعظیم کنند.(2)
پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله در میان مشرکان، حاضران را به
اسلام و دست کشیدن از بتان و بتپرستى و روى آوردن به
یکتاپرستى فرا خواندند. جمعیت مشرک حاضر در آنجا از سخن
پیامبر صلى الله علیه وآله برآشفت و حضرتش را دشنام داد و به
باد تمسخر گرفت. پیامبر صلى الله علیه وآله از کوه صفا پایین
آمده و مشرکان همه چیز را تمام شده پنداشتند، اما تصور آنان
واهى و باطل بود، چرا که پیامبرصلى الله علیه وآله به کوه مروه
رفتند و دعوت به یکتاپرستى را تکرار کردند.
مشرکان اینبار سخت برآشفته و درصدد خاموش کردن پیامبر صلى
الله علیه وآله برآمدند. این بود که ابوجهل ابتدا سنگى از زمین
ریگزار برداشت و به سمت آن بزرگوار پرتاب کرد.
سنگ به پیشانى مبارک حضرت اصابت کرد و آن را شکافت. مشرکان -
که شاید شمارشان بیش از هزار نفر بود - از ابوجهل پیروى کرده،
هر چه به دست مىآوردند به سوى آن حضرت پرتاب مىکردند. پیامبر
صلى الله علیه وآله که آماج سنگ بتپرستان قرار گرفته بود و
خون از سر و روى مبارکش جریان داشت به سمت بالاى کوه مروه روان
شد. مشرکان همچنان او را سنگباران مىکردند تا اینکه حضرت از
حال رفت و آنان به تصور اینکه کار او را ساختهاند، او را رها
کرده، به شهر باز گشتند.
یکى از آنان که پیامبر صلى الله علیه وآله را مىشناخت نزد
امیرالمؤمنین علیه السلام رفت و به او گفت:
«اى على، محمد مرد».
امیرالمؤمنین علیه السلام به خانه خدیجه علیها السلام رفت و او
را از ماجرا با خبر کرد و از او خواست تا قدرى آب و غذا بردارد
و با او نزد پیامبر صلى الله علیه وآله برود. آنگاه هر دو
بزرگوار به کوههاى اطراف مروه رفتند و هر یک در پى یافتن
پیامبر صلى الله علیه وآله به سویى روان شدند و بانگ «یا رسول
اللَّه» برمىآوردند تا حضرتش را بیابند. سرانجام پیامبر صلى
الله علیه وآله را - که بنیه چهل مرد قوى داشت - یافتند که
بىرمق روى زمین افتاده بود.(3)
این واقعه در کتابهاى اهل سنت نیز به تفصیل بیان شده است.
بىتردید وجود خجسته و سراسر رحمت پیامبر صلى الله علیه وآله
نزد خدا بسیار و بسیار گرامى بود و در مقابل، مشرکان بىارزش.
حال چه مىبایست اتفاق مىافتاد؟ و حضرت بارى تعالى چه کیفرى
براى مشرکان رقم مىزد؟ بنا به روایت پیش گفته، خداى - عزوجل -
فرشته مأمور زمین را نزد پیامبرش فرستاد تا آنچه او بخواهد
فرشته امتثال امر کند.
فرشته به پیامبر صلى الله علیه وآله گفت: اى رسول خدا، خداى -
جل و علا - مرا مأمور اجراى فرمان تو فرموده است. اگر اجازه
دهى زمین را به لرزه درآورم و از هم بشکافم تا مشرکانى که تو
را اینگونه آزردهاند به کام خویش فرو برد. پیامبر صلى الله
علیه وآله نپذیرفت.
اینبار فرشته کوهها خدمت حضرت رسید و عرضه داشت: خدایم مرا
مأمور کرده است تا اگر امر کنى کوهها را در هم فشرده کنم و
مشرکانى که تو را آزردهاند نابود کنم.
اینبار نیز پیامبر رحمت نپذیرفت.
سومین فرشتهاى که به فرمان خدا خدمت حضرت رسید تا آنچه حضرتش
خواهد انجام دهد جبرئیل بود. او در حالى که بال گشوده و فضا را
با بال خویش پوشانده بود به رسول خدا صلى الله علیه وآله عرض
کرد: اى رسول خدا، اگر اجازه دهى پر خود را پایین آورم تا این
جماعت خفه و هلاک شوند، اما پاسخ پیامبر صلى الله علیه وآله
همچنان «نه» بود.
در این هنگام پیامبر رحمت سر به آسمان برداشت و به درگاه قادر
متعال عرض کرد:
«[اللّهم] اهد قومی فإنّهم لا
یعلمون؛(4) بار خدایا، قوم مرا هدایت فرما که
[مردمى] نادانند».
«راستى اگر پیامبر خدا نفرین مىکرد چه مىشد؟ به یقین به جهت
مقام و منزلتى که نزد خدا داشت، نفرینش بىپاسخ نمىماند و
دشمنانش نابود مىشدند و در نهایت معجزهاى براى او و هشدارى
به دیگر بدخواهان بود، اما حضرت رسول صلى الله علیه وآله که
درباره خود فرموده است: «بعثت رحمة
للعالمین؛(5) من [به عنوان ]رحمتى [براى مردم] برانگیخته شدم» دعا کردن را بر نفرین برگزید، چه اینکه
مىدید روزى مردم «گروه گروه در دین خدا در مىآیند»(6) و در
دراز مدت بسیارى از همین پیامبر آزاران به همراه فرزندانشان
دل در گرو اسلام نهاده، در راه آن جانفشانى خواهند کرد».
1) مدثر (74)، آیه 21.
2) ماههاى: ذى قعده، ذى حجه و محرم فصل پر جمعیت مکه مکرمه بود. در این سه
ماه مشرکان براى اداى مناسک خود به مکه مىرفتند.
3) بحارالانوار، ج 18، ص 241 - 242.
4) بحارالانوار، ج 16، ص 404.
5) بحارالانوار، ج 18، ص 243.
6) نصر (110)، آیه 2.