هیئت  عزاداران  حضرت زهرا سلام الله علیها

هیئت عزاداران حضرت زهرا سلام الله علیها

اصفهان، خمینی شهر، جوی آباد،خ شمس ،خ پروین ،جنب مسجد حضرت امیر، خیمه گاه فاطمی،احیاءگران فاطمیه
هیئت  عزاداران  حضرت زهرا سلام الله علیها

هیئت عزاداران حضرت زهرا سلام الله علیها

اصفهان، خمینی شهر، جوی آباد،خ شمس ،خ پروین ،جنب مسجد حضرت امیر، خیمه گاه فاطمی،احیاءگران فاطمیه

غربت انتظار


به نام خداوندبخشنده مهربان

السلام علیک یا ابا صالح المهـــدی

عجل الله تعالی فرجه الشریف

اینجـــا کسی برای تو جا وا نمی کند
این شهر ، احتـــرام به دریا نمی کند
شهر پر از هوا ، نفسم را گرفته است
اینجا کسی هوای مسیــــحا نمیکند

 



 


دوباره جمعه‌ای دیگر گذشت و آسمان چشم منتظران عاشق در فراق محروم ماند و از دیدن معشوق باز ابری و بارانی شد. در دلهای مضطرشان غوغایی بر پا شد ...

و باز داستان همیشگی فراق و آه و سوز.


خدایا!  . . . نمیدانم با چه توشه ای و با چه توانی روانه آستان پر مهرش شوم؟ تنها و تنها می‌توانم در خلوت تنهایی‌ام با او عاشقانه نجوا کنم و او را از خودش تمنا کنم. پس با زبانی قاصر بر خرمن عشقم آتش میزنم و این چنین با مولایم زمزمه می‌کنم:


آقای من! آسمان ابری دلم بارانی از سفر طولانیت شده

و چقدر این باران زیباست.

چرا که هر قطره‌اش بوی تو را می‌دهد.

بوی خوش گل یاس و آمیخته با گل نرگس.

مولای من! وقتی میبینم نسیم از دوری تو، بارها این عالم خاکی را دور می‌زند تا شاید از تو خبری بجوید و آنگاه که تو را نمی‌یابد مانند دیوانگان خود را بر در و دیوار میزند و ناله جان سوز سر میدهد ... 

وقتی می بینم آسمان از هجرانت ابری شده و گاه به گاه گریه می کند و از بیتابی غران می شود... 

وقتی می‌بینم زمین نیز از دوریت می‌گرید و عصاره آهش همراه با ناله‌ای دلنواز از دل خاکی‌اش فوران می‌کند و آب حیات ما می‌شود ... 

وقتی می‌بینم که خورشید به عشق دیدنت با شوقی خستگی‌ناپذیر هر روز از پشت کوه های سر به فلک کشیده بیرون می‌ آید و غروب هنگام با چهره‌ای سرخ ، غم‌آلود و بی‌رمق به غار تنهائی‌اش پناهنده می‌شود،

 و مهتاب وقتی از زیارتت مایوس می‌شود همچو شمعی قطره قطره آب می‌شود ...

وقتی می‌بینم که حتی حسرت هم در فراقت حسرت می‌خورد،

 و اشک از هجرانت اشک می‌ریزد،

و ناله از دوری‌ات ناله میکند،

و غم از عشق رویت به غم نشسته،

و هجران دردمند فراقت شده...،

وقتی می بینم یعقوبان زمان در فراق یوسف زمان کلبه های احزان گزیده اند، و سال هاست که چشمشان از هجر تو خاموش شده و کنج ازلت گرفته اند ... 

وقتی که طاقتمان از دوریت طاق می شود و ... 

از خود شرمنده می‌شویم از اینکه مات و مبهوت، سرگرم بازی الفاظ و القاب دنیا شده‌ایم و تو را به فراموشی سپرده ایم  و همه این وقایع برایمان عادی شده است؛ آتشی بر جانمان شرر میزند ....

یاد غفلت از تو! 

 

باید مجنون وار ، دیوانه شویم و ...

 

مگر چشم را به ما نداده‌اند تا چشم به راه تو باشیم و تو را ببینیم؟

 

مگر گوش را به ما نداده‌اند تا زمزمه و نجوا و مناجات تو را بشنویم و با آن دل خود را جلا بخشیم؟

 

مگر زبان را به ما نداده‌اند تا نام تو را بر آن جاری سازیم و برای ظهورت دعای فرج را زمزمه کنیم؟

مگر پا را به ما نداده‌اند تا با آن برای یافتن تو گام  برداریم و به سوی کوی تو روان شویم و همراهت باشیم؟

 

مگر دست را به ما نداده‌اند تا یاری‌گرت باشیم و با آن، دست به قنوت برداریم و برایت دعا کنیم؟

 

مگر دل را به ما نداده‌اند تا تو را در آن جای دهیم؟

مگر به ما عشق ندادند تا عاشقت باشیم؟

 

مگر . . . . .    ؟ ؟ ؟ ؟

 

اما افسوس . افسوس . و صد افسوس

اگر بخاطر داشتیم که دل خانه توست، و به دیگری نمی‌سپردیمش، شما مجبور نبودید به سفر روید و از این دیار به آن دیار کوچ کنید؟ اگر قلبها فقط و فقط برای تو می‌تپید و اشکها فقط برای تو جاری می‌شد،

تو اینقدر تنها و مظلوم نبودی.


آقا و مولایم! چشم های عاشقان آنقدر در فراقت اشک ریخته و انتظار کشیده، دستهاشان آنقدر طلب نور وجودت را کرده و خالی مانده و ...

آقای من کجایی؟


ای التیام بخش دلهای سوخته! و ای انتظار اشکهای به هم دوخته! عاشقانت هر آدینه ندبه خوان ، دیدگان خود را با اشک می‌آرایند و دلشان را نذر تو می‌کنند. کاروان دل را به غروب می‌برند، و بر سجاده انتظار نشسته تا شاید دعایشان مستجاب شده و شما لحظاتی هر چند کوتاه مهمان چشمان منتظر و اشکبارشان شوی ... 

ای تمام آرزوی من، دیگر واژه ها توان سخن گفتن ندارند، قرار را از کف داده‌ام از این غروب بی طلوع به ستوه آمده‌ام. آخر تا کی هر آدینه دوباره سلام، دوباره ندبه، دوباره حسرت و آه، انتظار، غروب، غریبی...

و بار می خوانم: دوباره


صبــح

ظهــــــــر

نـه،

غـــروب شد

نیامــــــــــــدی

مهدی جان، ای مهربان، به معصیت و ناسپاسیم اعتراف و توبه می‌کنم. 

آقاجان بیا ٬ بیا که آسمان دلم بارانی و پر تلاطم شده. 

آقاجان بیا ، بیا که دیگر شبم بی تو تیره و تار شده و ظلمت تنهایی و بی صاحبی وجودم را فراگرفته. 

مهدی جان بیا، بیا که مدتهاست لبخندی بر لبان عاشقانت نمی‌بینم. مگر می‌شود خندید، درحالی که تو در چاه غیبت نهان هستی. و ما فقط شکل خنده را بر لبانمان نقاشی می کنیم .


 

مولای منتظران بیا، بیا و خوابهای خوب را تعبیر و با دستان پر مهرت قطرات اشک فراق و . . . را از گونه‌هایمان بزدا. 

یوسف فاطمه بیا، بیا و دیدگان را با ظهورت مزین کن و دریای محبت را بر دل مشتاقان جاری کن . 

آقاجان بیا ، بیا تا همگان ببینند که هست آنکه عمری درد فراقش را می کشیدیم وآنان به خاطر دوری از شما افسوس بخورند، و ما دیگر بی کس و تنها خوانده نشویم... 

اللهم عجل لولیک الفرج




دستی به شانه هایم خورد و دانستم

باران خواهد بارید

گلهای باغچه می دانند،صبح باران خورده چه طعمی دارد

دستی به شانه های من خورد

و سر که چرخاندم

سیصدو سیزده اسب

بی بال

با پیشانی بلندانی سربلند

شاهزاده ای را تا سبزی چهارده خیمه ی روشن بدرقه کردند

سر که چرخاندم

آمدی و ابرها مقدمت را قطره قطره بوسیدند

کجای این خاک

کنار کدام پنجره می ایستی

تا مادران با سرانگشت شوق

تصویر تازه ی پیامبر را

به کودکان نشان دهند

پیرمردان

در سیاهی بی کرانه ی چشم هایت

رنگ جوانی بگیرند

ومردگان

از خاکِ باران خورده برخیزند

تا سیصدو سیزده آوازِ تو را

زمزمه شوند

سر که چرخاندم

می آمدی و من صبحِ باران خورده بودم

حسرتِ سیصدو سیزدهمین آوازِ تو بودم

از پشتِ همین پنجره

دست تکان می دهم

سبزیِ گامهایت را

در تمامِ جمعه های خیس



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد