هیئت  عزاداران  حضرت زهرا سلام الله علیها

هیئت عزاداران حضرت زهرا سلام الله علیها

اصفهان، خمینی شهر، جوی آباد،خ شمس ،خ پروین ،جنب مسجد حضرت امیر، خیمه گاه فاطمی،احیاءگران فاطمیه
هیئت  عزاداران  حضرت زهرا سلام الله علیها

هیئت عزاداران حضرت زهرا سلام الله علیها

اصفهان، خمینی شهر، جوی آباد،خ شمس ،خ پروین ،جنب مسجد حضرت امیر، خیمه گاه فاطمی،احیاءگران فاطمیه

امیرالمومنین علیه السلام مولود کعبه



امیرالمومنین علیه السلام  مولود کعبه

● ... و خدا امیرالمؤمنین على علیه السلام را آفرید


... جمعه بود، و سیزدهم ماه رجب از سال دهم قبل از بعثت. جهان با لحظه حساس تاریخ خود، هنوز ده سال فاصله داشت، باید این لحظه حساس با بعثت رسول خدا تکوین یابد و نقطه عطفى در تاریخ بشریت بوجود آورد. نقطه اى که دنیاى کهنه و فرسوده را از دنیاى جدیدش جدا کند. خداوند در تدارک مقدمات این جهش تاریخى بود. 



جهش هاى عظیم تاریخى جز با دست هاى برومند رجال تاریخ انجام نمى گیرد. و این سنت الهى است که تحولات تکاملی، از وجود رجال برگزیده بشر، منشاء گیرند، رجالى که على رغم شرایط نامساعد موجود، به تکاپو و تلاش بر مى خیزند و فریاد خود را از اعماق اجتماع سر مى دهند، و با این فریاد لرزه اى شکننده بر ارکان نظامات فرسوده و نابسامان موجود مى افکنند. طنین این فریاد است که مغزها را تکان مى دهد و آنها را به جنب و جوش و حرکت مى اندازد، مغز هاى مرده، زنده مى شوند و در پرتو این زندگى پرده ها را بر مى درند و چشم اندازهاى نوى در برابر خود مشاهده مى کنند.
جهان به سوى سرنوشت خود به پیش مى رفت. سرنوشتى که قلم قضاى الهى تحولى درخشان بر آن ترسیم کرده بود. بنا بود این تحول با دست تواناى پیغمبر بنیان گذارى شود، و در عین حال مردى نیرومند لازم بود که این تحول را جاودان سازد.
مردى که با اصول و فروع کلیات و جزئیات این تحول را در وجود خویش تجسم دهد.
مردى که این صلاحیت و شایستگى را داشته باشد که بگوید: "من قرآن ناطقم".
قرآن برنامه تحول بود و خدا آن را از آسمان بر محمد  صلى الله علیه وآله وسلم فرو فرستاد ولى خاصیت روح بشر این است که بیش از آنچه که اسیر گوش است، اسیر چشم است، شنیدنى ها در مزاج روحى بشر اثرمى کنند، ولى دیدنى ها اثرى بیشتر و قاطع تر دارند.
پیغمبر با زبان قرآن تحول را بیان کرد و این که مردى لازم است که قرآن را در وجود خویش تجسم دهد تا مردم آن را که شنیده اند ببینند. قرآن از عدالت سخن مى گفت. و این امیرالمؤمنین على علیه السلام است که باید این عدالت را در همان سطحى که خدا خواسته، در وجود خویش تجسم دهد؛ باید جهان و جهانیان، اصولى را که اسلام براى مردم بیان داشته، در سیماى زندگى امیرالمؤمنین على علیه السلام به صورتى زنده و برجسته مشاهده کنند.


محمد براى ایجاد تحول و در راه تربیت انسانها به دو عامل نیاز قطعى داشت، یکى قرآن و دیگرى علی. و این خود پیغمبر است که همیشه این دو را با هم نام مى برد. مى گفت: "انى تارک فیکم الثقلین، کتاب الله و عترتی" من مى روم ولى دو گوهر گرانبها در میان شما باقى مى گذارم، یکى قرآن و دیگرى عترت؛ و امیرالمؤمنین على علیه السلام شاخص ترین فرد عترت بود.


محمد داشت مراحل کمال خود را مى پیمود، لازم بود ده سال دیگر بگذرد، تا او موفق به تسخیر آخرین قله کمال شود؛ تا آماده بعثت گردد. وجود محمد زمینه نزول قرآن را فراهم مى کرد و در عین حال باید به موازات آن زمینه پیدایش انسانى که قرآن را در خود تجسم دهد، نیز فراهم شود، و خداوند در تدارک این مقدمات بود.


آن روز، جمعه بود، و عرب جمعه را احترام مى کرد و نیز ماه رجب را. بت هاى کعبه در این ماه و مخصوصاً در روزهاى جمعه این ماه مشترى بیشترى داشتند.


و آن روز نیز که روز جمعه سیزدهم ماه رجب بود در اطراف خانه کعبه ازدحام عجیبى برپا بود. در این جمع تنها یک زن بود که به جاى عبادت بت، خدا را عبادت مى کرد، شرک و کفر بر روحش سایه نینداخته بود. او دین حنیف داشت، همان دین جدش ابراهیم خلیل الرحمن، و او نیز در اطراف خانه خدا طواف مى کرد، و از خدا مى خواست تا وضع حملش را آسان کند.


او فاطمه دختر اسد بن هاشم بود و فرزندى را به بار داشت. و تقدیر چنین بود که این فرزند تولدى مبارک و استثنایى داشته باشد... تولد در خانه خدا... فاطمه با خدا راز و نیاز مى کرد. ناگهان در خود احساس دردى شدید کرد، دردى که فاطمه آن را به خوبى مى شناخت، آخر این پنجمین حمل او بود، او قبلاً چهار بار دیگر این درد را در خود احساس کرده بود. فاطمه مضطرب و پریشان شد، او در میان جمعیت غوطه مى خورد و طواف مى کرد، پس از این احساس از طواف باز ایستاد ولى موج جمعیت او را به این سو و آن سو مى کشاند. و درد هر لحظه شدیدتر و شدیدتر مى شد.


چه مى دانست که خدا چه سرنوشت افتخار آمیزى براى او و نوزادش رقم زده است.
فاطمه به دنبال پناهگاهى مى گشت، مأمنى که او را از چشم مردم پنهان کند، و سرانجام آغوش گشوده کعبه را در برابر خود دید. فاطمه قدم به درون خانه کعبه گذارد. و این تقدیر الهى بود که مرد خدا در خانه خدا قدم به صحنه حیات پر افتخار خود بگذارد.
نامش را امیرالمؤمنین على علیه السلام نهادند؛ و با علی، موجودى دیگر نیز موجودیت گرفت، موجودى عزیز، گرانبها و بس کمیاب. همان چیزى که باید راز سعادت جامعه ها را در آن جست، و در آن هنگام جوامع سخت از آن نهى شده بودند، جهان، "عدل" را نه مى فهمید و نه مى شناخت. میلاد امیرالمؤمنین على علیه السلام با تولدى دیگر همراه بود؛ تولد عدل... امیرالمؤمنین على علیه السلام توجیه کننده عدل و نشان دهنده عالیترین مظاهر آن بود. دنیا از روزنه وجود امیرالمؤمنین على علیه السلام به شناخت عدل توفیق یافت و از آن بالاتر معناى انسانیت را شناخت. انسانیتى که عدل یکى از شاخه هاى آن است.


راز خلقت و آفرینش آدمیان در چیست و چرا انسان را آفریدند؟ و آیا این راز را مى توان در خور و خواب، در کشتن و بستن، در ظلم و ستم جستجو کرد؟ و آیا بشر براى این خلق شده که بسان درندگان، بدرد ، حتى همنوعان خود را؟ و در اینجاست که در بین میلیاردها نفوس بشرى و پس از پیامبران، تنها وجود امیرالمؤمنین على علیه السلام است که به توجیه و تفسیر این راز مى پردازد و هدف از خلقت نوع انسان را توجیه مى کند و راز آن را بازگو مى نماید. هدف، نیل به آخرین قله کمال است، هدف این است که انسان، انسان شود؛ و این انسانیت چیست؟
و باز هم اینجاست که امیرالمؤمنین على علیه السلام را مى بینیم که بسان معلمى بزرگ و آزموده به تعلیم انسانیت مى پردازد. و خطوط آن را در لوح زندگى خویش در برابر دیدگان بشریت مى گذارد. و این تعلیم را از همان دوران کودکى شروع کرد. کودک بود، ولى هرگز تحت تاثیر شرایط غلط موجود قرار نگرفت. و این نخستین درس مکتب اوست؛ تهى شدن از تاثیرات غلط جامعه.
جامعه او بت مى پرستید، ولى او با همان مغز کودکانه اش دریافت که سرّ دهر و راز طبیعت را نمى توان با "بت" تفسیر کرد. او از مطالعه کتاب طبیعت در همان کودکى به شناخت "الله" توفیق یافت.
و این شناخت، بزرگترین و حساس ترین نقش را در زندگى او عهده دار شد.


چیزى نگذشت که نشانه هایى از نور الهى را در وجود شخصیتى به نام محمد  صلى الله علیه وآله وسلم تشخیص داد و در این نور جاذبه اى بس شدید یافت. به سوى آن کشش پیدا کرد و از سن هشت سالگى رسما و به طور شبانه روز در کنار آن نور که در وجود "محمد" تجسم یافته بود، قرار داد.
دو سال دیگر هم گذشت و آن نور سرانجام "محمد صلى الله علیه وآله وسلم" را به آخرین قله کمال رساند.


او پیغمبر شد، داراى مکتبى آسمانى و الهی.


و امیرالمؤمنین على علیه السلام ایده خود را در این مکتب به صورتى روشن و بارز مشاهده کرد. آنچه را که قبلاً خود به طور مبهم دریافت کرده بود، اکنون با تلاء لوئى پردرخشش و زنده و گویا در مکتب آسمانى "محمد صلى الله علیه وآله وسلم" مى دید.
به آن ایمان آورد، ایمانى بالاتر از عشق.
و همین عشق و نیروى خلاق و آسمانى آن بود که امیرالمؤمنین على علیه السلام را به صورت بزرگترین فداکار اسلام و آئین جدید در آورد.
امیرالمؤمنین على علیه السلام که نقشى جاودانه از خدا و عدل در سینه نورانى خود داشت پرچم این مکتب را بردوش گرفت.
با این پرچم و با سرمایه همان عشق، خود را به جبهه مخالفین عدل زد و جلو رفت، و راه را براى پیشروى آئین اسلام باز کرد.




● امیرالمؤمنین على علیه السلام وجامعه


امیرالمؤمنین على علیه السلام در جامعه اى قدم به عرصه زندگى نهاد که از یک سو بت هاى کعبه و از سوى دیگر بت هاى ستمگر اجتماع به جان مردم افتاده بودند. بت هاى کعبه که به غلط نام تقدس به خود گرفته بودند، مغز و فکر مردم را سیاه و تاریک نموده بودند و بتهاى اجتماع هم زندگى مادى آنها را به تباهى کشیده بود و اقتصاد آنها را به یغما مى بردند. ظلم وستم از در و دیوار جامعه فرو مى بارید. و نظامات ظالمانه، توده هاى وسیع جمعیت را به بندگى و بردگى یک عده گردنکش در آورده بود.
قاعده طبیعى این است که افرادى که در چنین جامعه هایى تربیت مى شوند به رنگ همان جوامع درآیند و به موجب تاثیر قطعى اى که جامعه در فرد دارد آنها نیز این نظامات غلط را بپذیرند و همچون دیگران به رنگ محیط در آیند.
ولى این قاعده در مورد افراد استثنایى به هم مى خورد. این افراد استثنایى نه تنها تحت تاثیر شرایط جامعه قرار نمى گیرند، بلکه مى کوشند تا جامعه را نیز عوض کنند و آن را از مسیر زشت و زننده اى که دارد، باز دارند؛ و على از این قبیل افراد بود، او در برابر خود جامعه اى مى دید با تمام مشخصات عقب افتادگی. قبل از هر چیز مى دید که جامعه از نظر مالى به دو قطب ثروتمند و فقیر تقسیم شده است. اقلیتى ثروتمند در یک طرف، و اکثریتى فقیر و فاقد همه چیز در طرف دیگر قرار گرفته اند.
نظامات غلط و شالوده هاى نامتناسب اجتماعى این شکاف عمیق اقتصادى را به وجود آورده بود و به صورت "دورى" نیز روز به روز بر وسعت و عمق این شکاف مى افزود، همین نظامات فرسوده و ظالمانه اجتماعى موجب مى شد که تولید کنندگان ثروت که اکثریت جامعه را تشکیل مى دادند، علیرغم حقوق بشری، در اداره امور جامعه خویش نقش نداشته باشند و در نتیجه، جهت سیر گردش اجتماعى در مسیرى بر خلاف مصالح واقعى اکثریت بوده باشد.
در آن روز جامعه مکیّان مجلس شورایى داشتند که خود نام "دارالندوه" به آن داده بودند، تمام این امور اجتماعى و حوادث و مشکلات، جنگ، صلح، تجارت، ازدواج و غیره در این مجلس مطرح و درباره آن تصمیم گرفته مى شد.
ولى در این مجلس راهى براى مردم و یا نمایندگان واقعى آنان نبود و تنها روساى تیره هاى قبیله قریش و شخصیت هاى قدرتمند آنها بودند که در این مجلس شرکت مى کردند و تصمیم مى گرفتند و آنگاه تصمیم خود را به اکثریت تحمیل مى کردند.
افراد قبیله قریش به موجب ثروت و تعداد افراد قبیله و ریشه هاى خانوادگى طبقه اى ممتاز محسوب مى شدند و تمام امتیازات را مخصوص به خود گردانیده بودند. روساى تیره هاى قریش مناصب مختلف اجتماعى را بین خود تقسیم کرده بودند، و براى هیچ یک از مردم عادى ، امکان تصدى این مناصب نمى رفت، امیرالمؤمنین على علیه السلام  مى دید که ارزش هاى اجتماعى و معیارهاى سنجش شخصیت بر اساس معادله هایى واهى و غیر معقول قرار گرفته است.
و در نتیجه به جاى آن که اهمیت و شخصیت "افراد" بستگى به فضائل اخلاقی، معنویات ، کار، لیاقت و بازده اجتماعى آنان داشته باشد، وابستگى غیر مطلوبى با میزان ثروت، تعداد افراد قبیله، کثرت فرزندان و ریشه هاى خانوادگى پیدا کرده است.
و همین معیارهاى فاسد و غلط است که مانع تجلى و بروز استعدادها و بهره بردارى از منابع انسانى شده و اکثریت جمعیت را از هر گونه فعالیتى باز مى دارند.
از همه بدتر آن که این مشخصات اجتماعى و اقتصادى که از مظاهر عقب افتادگى جوامع هستند، همانطور که در جامعه هاى عقب افتاده دنیاى امروز موجب بروز حالات روانى بدبختى زائى مى شوند، در جامعه عرب آن روز نیز حالات روانى خاصى در انبوه جمعیت به وجود آورده بود. حالاتى که مانع از این مى شد که توده وسیع جمعیت به منظور باز یافت حقوق انسانى خود به جنب و جوش بیافتد و احیانا براى تغییر شکل جامعه، و در زنده ساختن حقوق بشری، دست به یک انقلاب سودمند و موثر بزند.
در جامعه آن روز عرب، با آن مشخصات اقتصادى و اجتماعى که داشت، از نظر روانى حالت شخصیت باختگی، ترس، احساس ذلت و حقارت، عادت به تمکین در برابر زورمندان و نظائر اینها نیز به وجود آمده بود و این خود هر گونه تحرک امید بخش اجتماعى را از مردم سلب مى کرد.
امیرالمؤمنین على علیه السلام جمعیت بى سواد و نادانى را در برابر خود مى دید که حتى از نعمت خواندن و نوشتن محروم بودند. به موجب روایات تاریخی، گویا در آن زمان تعداد کسانى که قدرت خواندن و نوشتن داشته اند، از تعداد انگشتان دست تجاوز نمى کرده است و تنى چند از تاریخ نویسان نوشته اند که به هنگام بعثت پیامبر گرامى اسلام تنها سیزده تن از مردم جزیزة العرب با سواد بوده اند و خواندن و نوشتن مى دانسته اند و مى دانیم که یکى از معیارهاى تشخیص رشد یا عدم رشد جوامع در دنیاى امروز مسئله سواد است.
در بعضى از ممالک پیشرفته و رشد یافته دنیاى امروز 94 تا 99 در صد مردم با سوادند در صورتى که در بسیارى از کشورهاى رشد نیافته آفریقا و آسیا تعداد باسوادان از10 تا 30 در صد جمعیت تجاوز نمى کند. با این که در این جوامع از هر صد نفر، ده تا سى نفر باسوادند در عین حال در تقسیم بندى هاى علمی، آنها را جامعه هاى رشد نیافته تلقى مى کنند.
با این توصیف روشن است که جامعه عرب به هنگام ظهور امیرالمؤمنین على علیه السلام که تقریباً صد در صد مردم آن بى سواد بودند، در چه حد از عقب افتادگى و بدبختى هاى ناشى از آن قرار داشتند. امیرالمؤمنین على علیه السلام اینها را مى دید ولى به جاى آن که تحت تاثیر مستقیم جامعه قرار گیرد و خود نیز مانند دیگران همرنگ جامعه شود و به همان راهى برود که دیگران رفته اند، تحت تاثیر جهت عکس و مخالف آن قرار گرفت. تاثیرى که از جامعه در روح على منعکس مى گشت، این بود که نسبت به نظامات موجود بدبین شود و معیارهاى متداول اجتماعى را که موجب پایمال شدن حقوق بشرى مى گردید، بى ارزش و غیر انسانى تلقى نماید. باید افراد جامعه را انسان بداند و در راه نجات آنها از عقب افتادگی، به تلاش و کوشش برخیزد.
على کم کم با این افکار بزرگ و بزرگتر مى شد. لازم بود که افکار نو و تحول یافته على در قالب مکتبى صحیح و تکامل یافته شکل گیرد. در درون جامعه تاریک و دود زده آن روز، افکار پردرخشش على در مغز و روحش تکوین مى یافت و به موازات آن نور دیگرى نیز، در حال شکل گیرى بود. و آن نور همان مکتبى بود که مى بایست افکار على در قالب آن شکل بگیرد، و سپس به نام طرفدارى از حقوق بشر و عدالت اجتماعی، به نجات انسانها برخیزد.
در تاریخ بشریت گاه مى شود که تمام عوامل دست به دست هم مى دهند و جامعه ها را از مسیر عدالت و فضیلت خارج مى سازند.
در چنین لحظاتى است که جوامع انسانى به سرعت رو به سقوط و ننگ و بدنامى سیر مى کنند، عدالت مى میرد، شرف و فضیلت نابود مى شود و آزادى محو مى گردد. کم کم عقاید غلط و باطل، نظامهاى اجتماعى فاسد و ننگین، سیستم هاى اقتصادى ظالمانه، خوى و عادت مردم مى شود و مردم در این همه بدبختى و انحراف غرق مى شوند. دیگر حتى بدبختى را هم احساس نمى کنند. سیه روزى و ستمکشى را لازمه حیات تصور مى کنند و زندگى را همان منجلابى مى دانند که در آن دست و پا مى زنند. آنچنان فکر و روحشان تخدیر مى شود که حتى به فکر خوشبختى و زندگى بهتر هم نمى افتد. در این موقع است که هر گونه تحرک فکرى هم از آنان سلب مى گردد و یا بهتر گفته باشیم، ستمگران اجتماع هر گونه فروغ و جنبش فکرى را نیز در آنها کشته اند.
و ناگفته پیدا است که این مرحله آخرین درجه بدبختى یک جامعه به حساب مى آید. در چنین شرایطى نیروى یزدانى به کار مى افتاد و به منظور نجات انسانها شرایط تحول و نهضتى سعادت بخش را آماده مى کرد. در این موقعیت ها بوده است که پیامبران الهى ظهور کرده اند و یا مردانى چون امیرالمؤمنین على علیه السلام قدم به عرصه حیات نهاده اند، دنیایى که قهرمان بزرگ اسلام امیرالمؤمنین على علیه السلام به آن وارد مى شود در چنین شرایطى بوده: مردم در سیه روزى و بدبختى غرق بودند ولى آن را درک نمى کردند، و چون درک نمى کردند به فکر نجات خود هم نمى افتادند.
لازم بود که در چنین شرایطى دست رحمت الهى به سوى مردم دراز شود، و شرایط تحول همه جانبه اى را از هر جهت فراهم سازد.
و خداوند در تدارک آماده کردن این شرایط بود. از یک طرف على تکوین مى یافت، و از طرف دیگر مقدمات تکوین مکتبى بزرگ و پرشکوه و عدالتخواه به نام اسلام فراهم مى شد، همان مکتبى که باید على را در خود پرورش دهد و سپس او را به صورت قهرمانى بزرگ و ستم شکن روانه میدان اجتماع سازد.
این مکتب، مکتب اسلام بود که با دست تواناى محمد در جهان پایه گذارى شد. در همان هنگام که چشمان تیزبین على در جامعه خود به بررسى مى پرداخت، از خیلى جلوتر دو چشم قوى و نیرومند دیگر نیز جامعه عرب را مورد بررسى و مطالعه قرار داده بود. این دو چشم از محمد فرزند عبدالله و پسرعموى على بود.
او نیز چهل سال با دقتى عمیق و همه جانبه، جامعه خود را که سرشار از ننگ حق شکنى بود مطالعه کرد، همین مطالعات بود که او را آماده رهبرى کرده بود. آماده کرده بود تا با دستهاى توانایش مکتبى بزرگ و آئینى جاودانى پایه گذارى شود. سرانجام محمد به پیامبرى مبعوث شد و رسالت جهانى خود را آغاز کرد.
على در سیماى زندگى محمد به مطالعه و بررسى پرداخت، صفاتى خاص در او مشاهده کرد؛ صفاتى ملکوتى و آسمانی. او را غیر از دیگران یافت. او تا به حال اشخاص را دیده بود که با داشتن عنوان اشرافیت، ملتى را به زنجیر مى کشیدند و از خون آنها ارتزاق مى کردند؛ مردمى را دیده بود که جز سنگدلى و شقاوت چیزى نى شناختند. مردمى که زیر بناى کاخ هاى مجللشان را بدن هاى استخوانى و رنج کشیده انسان هاى محروم تشکیل مى داد. او تاکنون ابوسفیان ها، ابوجهل ها و ابولهب ها را دیده بود.
و اینها شخصیت هاى کاذبى بودند که در تابلو زندگیشان رقمى از انسانیت و رحم و مروت دیده نمى شد.
و اکنون او در برابر خود، محمد را مى بیند.
محمد، شخصیتى که سرتا پا مهر و عاطفه و محبت است، شخصیتى که چهره رنگ پریده بینوایان، دلش را مى لرزاند و قلبش را سرشار از غم و اندوه مى کند؛ محمدى که حتى نان شب خود را به بینوایان مى دهد، محمدى که بر یتیمان پدرى مى کند و دست پر مهر خود را به سر و روى آنان مى کشد.
محمدى که مانند او از بى عدالتى ها و حق کشى ها رنج مى برد. على تموجات فکرى شکل نایافته خود را در وجود معنوى پیامبر شکل یافته مى دید، مى دید که او با قاطعیت بیشترى اوضاع اجتماعى را محکوم مى کند و با اندیشه و تفکر نافذترى راه صحیح را ارائه مى دهد. على تحت تاثیر این قاطعیت و این همه شکوه انسانى که در وجود محمد خلاصه شده بود، قرار گرفت... و به آن حضرت ایمان آورد، و دست بیعت در دست محمد گذارد.
چنین مقدر شده بود که افکار على نخست در وجود محمد و سپس در قالب آئین اسلام شکل گیرد، و با این شکل گیری، بزرگترین مرد حق و عدالت در صحنه جهان به وجود آید. مردى که به کالبد عدالت اسلامى روح بدمد و صحنه هاى زنده و گویاى آن را بر تابلو حیات پردرخشش خویش ترسیم نماید و چشم اندازى بدیع و خیره کننده در برابر چشمان بشریت بگذارد.



● آن روز که یک مسیحى عاشق على علیه اسلام شد


عاشقان امیرالمؤمنین در تمام دنیا با کتاب الامام علی، صوت العدالة الانسانیه اثر جرج جرداق، نویسنده بزرگ لبنانى آشنا هستند.


تتبع و تحقیقات جرج جرداق، واکاوى و تفحص در زندگى و احوالات امیرالمؤمنین نیست؛ بلکه شرح عشقى است به شخصیتى بزرگ و فراانسانی.


در سال 2002 میلادى رضا امیرخانی، داستان نویس کشورمان که به همراه تعدادى از نویسندگان دیگر به لبنان سفر کرده بود، دیدارى نیز با جرج جرداق داشته که، شرح این دیدار را در این جا براى شما عزیزان مى آوریم.


واقعیت آن است که ما - 5 نویسنده - از طرف جمیعت دفاع از ملت فلسطین و با پشتیبانى سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامى به لبنان رفته بودیم. صبح وقتى میزبان مان، هاشمى رایزن فرهنگى فعال و نشیط جمهورى اسلامی، خبر لغو سفر بعلبک را - به دلیل شرایط بد جوى - به ما داد، بدجور پکر شدیم. هیچ خیال نمى کردیم که ایشان پیشتر براى خالى نبودن برنامه، وقتى براى ساعت 12 ظهر دوشنبه چهاردهم بهمن ماه 1381 از جرج جرداق گرفته است.


خانه جرج جرداق، در محله الحمرا است. محله اى مسیحى نشین در شمال غرب بیروت؛ بیروت نمایشگاهى است از ملل و مذاهب. شوخى نیست، کشورى با حدود 10 هزار کیلومتر مربع مساحت و 3 میلیون نفر جمعیت، 18 مذهب رسمى دارد. تا پیش از رفتن به لبنان همواره برایم سؤال بود که هویت یک لبنانى چگونه تعریف مى شود؟ چه مؤلفه هایى هویت لبنانى را مى سازد؟ کشورى به این کوچکى چگونه توانسته است تا این حد خبرساز باشد و در فرهنگ پیشرو؟ چه چیزى جز زبان، این کشور را که در آن هیچ نماد عربى – پوشش، معماری، حتى آب و هوا! – دیده نمى شود، با سایر کشورهاى عرب پیوند داده است؟ تقابل مدرنیسم فرانسوى و سنت عربى چه آش درهم جوشى را پدید آورده است؟ کهن الگوى انسان لبنانى کیست؟
با احتساب ترافیک بیروت حدود 5 دقیقه زودتر از زمان ملاقات، به محله الحمرا رسیده ایم. راننده رایزنى کنار کافه اى نقلى مى ایستد و ما نشانى را براى دو پیرمردى که پشت میز نشسته اند، مى خوانیم. هر دو به تأسف سر تکان مى دهند که شارع امین مشرق را نمى شناسند. بعد با ناراحتى مى گوییم که با استاد جرج جرداق قرار داریم. ناگهان از جا مى پرند و مى گویند، خانه جرج جرداق دو خیابان آن طرف تر است. با راهنمایى آنها به راحتى منزل را پیدا مى کنیم. الحمرا محله اى است مرفه تر از سایر محلات بیروت و دست کم اسمش ما را به یاد قصر الحمرا مى اندازد. انتظارش را نیز داشتیم. نویسنده اى که یک کتابش در جهان تشیع بیش از یک میلیون نسخه، فروش داشته است، باید هم در چنین محله اى زندگى کند.
اما ... واقعیت آن است که هر چه از خیابان اصلى دورتر شدیم، بیشتر شک کردیم! خانه جرج جرداق یک آپارتمان معمولى در یک ساختمان قدیمى در خیابانى متوسط بود. اسمش را روى زنگ پیدا کردیم. خودش جواب داد و در را باز کرد. چشمتان روز بد نبیند. قصر الحمرا، آپارتمانى بود حدود 100 متر، مملو از روزنامه و کتاب و بروشور، نه مرتب و طبقه بندى شده، و نه تمیز و پاکیزه. انگار کن که 200 کیلو روزنامه و 20 کارتن کتاب را بدهى دست یک بچه بازیگوش و بگویى هر جور که خواستى آنها را پخش و پلا کن! تابلویى هم به دیوار آویزان بود؛ مجلس رقصى کج! در حضور سلطانى خاک آلود! البته ناگفته نماند یک وجب خاک (دقیقاً همان 5 انگشت!) روى همه چیز نشسته بود، جورى که روى هیچ صندلى و مبلى نمى توانستیم بنشینیم. وقتى خواستیم چند کتاب را از روى مبلى برداریم تا جا باز شود، استاد به سرعت جلو دوید و با دقت کتابها را برداشت و در جایى دیگر قرار داد. انگار نظمى در میان این بى نظمى حاکم بود. بگذریم؛ در زمان بسیار کوتاهی، همه اینها را خلق مهربان و چهره خندان استاد 75 ساله محو کرد.
پرسید که آیا عربى مى فهمیم؟
جوابش دادیم: شوی شوی! (کمى!) اما اشاره کردیم که السید شریف، کار ترجمه را انجام مى دهد.
دیگر جرج جرداق با ما صمیمى شده بود. به او گفتیم که خانه همه اهل قلم همین شکلى است. خندید و جواب داد: زن و بچه ام به خاطر همین خانه از دست من به ده مان فرار کرده اند...
همان ابتداى کار سؤال کردیم که آیا استاد تا به حال به ایران سفر کرده است؟ و او جواب داد که دو بار، یک بار براى بزرگداشت سعدى و دیگر بار هم همین دو سال پیش (یعنى 2000 میلادی). مردمان ایران زمین را بسیار دوست مى دارم، برخلاف ناشرانش! خندیدیم. من به ایشان گفتم که جنگ ناشر و نویسنده یک جنگ جهانى حى و قیوم است؛ اما او بلافاصله صحبت مرا قطع کرد:
- نه! در اروپا، خاصه در فرانسه این جور نیست. هنوز کار من در نشریه فنون الجمیل (هنرهاى زیبا یا Fine Arts) چاپ نشده است، آنها پیشاپیش چک حق التألیف را پست مى کنند؛ اما من باید به مکتبه بروم و بالاى همین کتابم که یک ناشر بحرینى بدون اجازه تجدید چاپ کرده است، 40 دلار پول بدهم! این کارها مختص ما شرقى هاست. در عرصه فرهنگ، ناشران شما با این کارهاشان زیبایى هاى اسلام را از میان مى برند. دقیقاً مثل بن لادن در عرصه سیاست.
بعدتر ، نگاه مى کنم به اولین ترجمه امام علی، صداى عدالت انسانیت، اثر سیدهادى خسروشاهی. در شهریور سال 1344 هجرى شمسى خسروشاهى چندان مقید و دقیق بوده است که در صفحات اول کتاب، نامه خود به جرداق را براى ترجمه و اجازه جرداق چاپ زده است.
" از من اجازه خواسته اید که هر 5 جلد کتاب مرا به فارسى ترجمه کنید و من این اجازه را به شما مى دهم... از او درباره چگونگى علاقه مند شدنش به شخصیت امیرالمؤمنین سؤال شد:
- من متولد 1926 هستم. در ده مرجعیون به دنیا آمده ام. دهى در ژنوب (جنوب) لبنان! دهى که اهل آن مانند سایر دهات اطراف، ذوق اصیل ادبى دارند... .
جالب است بدانید براى شناخت لهجه لبنانى در میان لهجه هاى مختلف عربى کافى است به مخرج جیم دقت کنید. لبنانى ها از تلفظ جیم عاجزند و آن را «ژ» تلفظ مى کنند. (این هم براى آنهایى که خیال مى کنند عربها گچ پژ ندارند!) جالب تر است که بدانید در لبنان اهل ده بودن! نمودار اصالت است. کاملاً به خلاف مملکت ما که هنوز لهجه مان بر نگشته، ادعاى پایتخت نشینى مى کنیم. یعنى آنها به هیچ وجه دوست ندارند که خود را اهل عاصمه - پایتخت- بلدشان، بیروت بدانند. به عکس، هر جایى که مى روند اصالت روستایى خود را به رخ مى کشند. ضمن آن که فراموش نکنیم روستاییان عرب (بادیه نشینان قدیم) به دلیل فصاحت و بلاغت، همواره بهترین افراد براى تحقیق اهل لغت بودند. بگذریم، استاد با ذوق اتیمولوژیکش ادامه داد:
- من زاده مرجعیون هستم. مرجعیون از دو لغت مرج و عیون تشکیل شده است. یعنى محلى که در آن چشمه ها پیش مى آیند. کنایه از سرسبزى و طراوت. (و البته راست مى گفت، دیروزش ما در بازدید از جنوب به طور اتفاقى از آن روستاى مرزى گذر کرده بودیم.) ده ما مملو از چشمه بود و من نیز کودکى مملو از شور. هر روز از مدرسه فرار مى کردم و به یکى از این چشمه ها پناه مى بردم. مدیر مدرسه و معلمان همواره به دنبال این کودک فرارى بودند و هر روز به خانواده ام اعتراض مى کردند. در این میان فقط برادرم حامى من بود. فؤاد جرداق.
- همان فؤاد جرداق شاعر؟
- بله! برادر بزرگ من، فواد جرداق، شاعر و لغوى بود. بسیار اهل مطالعه. اصلاً او مرا به این وادى کشاند. هر زمانى که پدر و مادر، معلم و مدیر، معترض من مى شدند از من دفاع مى کرد و به من مى گفت تو خارج از مدرسه بیشتر چیز یاد مى گیری. حقیقت آن است که او بعد از این که پشتکار مرا در خواندن متون ادبى دید، روزى کتابى قطور به من هدیه داد و گفت، همه ادبیات عرب در همین کتاب خلاصه شده است... .


- نهج البلاغه؟!


- آری! من نهج البلاغه را به دست مى گرفتم و از مدرسه مى گریختم و مى رفتم در کنار چشمه ای، به صخره اى تکیه مى دادم و غرق دریاى نهج البلاغه مى شدم.


پس همین کتاب شما را با امیرالمؤمنین آشنا کرد!


نه! من تازه گرفتار ادبیات امام على شده بودم و نه گرفتار شخصیت امام. فراموش نکنید که ما مسیحى بودیم و در دِهى مسیحى نشین مى زیستیم. پس خیلى به امام على علاقه اى نداشتیم. البته برادرم فؤاد هر وقت که مهمان داشتیم، اشعارى در مدح امیرالمؤمنین براى مهمان ها(ى مسیحی) مى خواند و همین کمک مى کرد به من! 


چگونه به شخصیت جامع امیرالمؤمنین نزدیک شدید؟


- وقتى رفتم دانشگاه همزمان در دو رشته ادبیات عرب و فلسفه عرب تحصیل و بعد تدریس مى کردم. در هر دوى این رشته ها مجدداً با امام على برخورد کردم، به عنوان شخصیتى بزرگ در ادبیات و فلسفه.
تصمیم گرفتم یک تحقیق خیلى جدى بکنم پیرامون این شخصیت. از عقاد و طه حسین بگیر تا علماى شیعه. هر کتابى را که مرتبط با امام على بود، خواندم. با مطالعه این کتاب ها متوجه شدم که همه در مورد ولایت امام علی، حقانیت یا عدم حقانیت او صحبت کرده اند و شخصیت بزرگ او در این بحث ها گم شده است. چندان در حواشى مسأله خلافت فرو مانده اند که چهره نورانى على را ندیده اند. زمامدارى على را دیده اند؛ اما از انسانیت او مغفول مانده اند. من سیراب نشدم. پس شخصیت درخشان و بزرگ او را شکافتم. فقد بقرت عبقریته! دوباره برگشتم به کنار سرچشمه هاى مرجعیون، عیون مرجعیون و نهج البلاغه دوران کودکی، اما با روشى جدید. همه کتابهایم درباره امام على را همین گونه نوشتم... .
استاد ! از اولین کتاب بگویید صوت العدالة الانسانیه...


اتفاقاً ماجرایش خیلى زیباست. شما حتماً خیال مى کنید که با کمک مسلمانان این کتاب چاپ شد؟ (سر تکان مى دهیم - مى خندد ) همان طور که متنش را مى نوشتم، سردبیر مجله الرساله آمد و گفت به ما بده که شماره به شماره چاپ کنیم. من قبول نکردم. بعد از اصرار و الحاح فراوان او عاقبت دو قسمت از متن را به او دادم. بلافاصله بعد از چاپ، رئیس کشیشان و راهبان فرقه کرملیه (از فرق مارونى مسیحی) گفت: من خودم این را به هزینه خودم چاپ مى کنم. طبیعتاً خیلى خوشحال شدم. براى این که دیدم از دست این ناشرها - که عمده شان واقعاً دزدند- خلاصى یافته ام.
و بعد حتماً مسلمانان شما را پیدا کردند!
خیر اتفاقاً اول کار، مسیحى ها فهمیدند و آمدند پهلوى من. ذوق زده و شادان. مى گفتند تو عرب را سرافراز کرده ای. پول جمع کرده بودند و مى خواستند پول چاپ کتاب را به من بدهند. گفتم این کتاب را با پول خودم چاپ نکرده ام و رئیس راهبان کارملیه چاپ کرده. رفتند که به او پول بدهند. او گفت خجالت بکشید، من این را چاپ نکرده ام. این پول راهبانى است که در اینجا عبادت مى کنند. ببرید این پول را بدهید به فقرا. بعدها آن کشیش - رئیس راهبان کارملیه - به من گفت من امام على را دوست دارم و از برکت او فقراى ما نیز به نوایى رسیدند.
عجب، استاد! بالاخره مسلمان ها چه کردند؟
اول از همه قاسم رجب صاحب مکتبه اى در بغداد – کتاب را برد و طواف داد دور ضریح امیرالمؤمنین؛ اما بعد از او بعضى برادران شیعه این کتاب را بارها چاپ کردند و به من چیزى ندادند و متأسفانه حتى براى خرید کتاب خودم به کتاب فروشى ها مى رفتم.
آیا تا به حال به نجف رفته اید؟
نه! تا به حال به نجف نرفته ام. (شگفتى ما را که مى بیند، توضیح مى دهد:) اما دو بار به کربلا رفته ام براى سخنرانی. آنجا مقام (قبر) امام حسین، پسر ایشان را نیز زیارت کرده ام.
دوست ندارید به زیارت امیرالمؤمنین مشرف شوید؟
راستش را بخواهید تا وقتى این مردک زمامدار است نه. صدام حقیقتاً آدم کثیفى است. قومیت عرب را به سخره گرفته است. ننگ عرب است.- این مصاحبه در زمان صدام انجام شده است-
من عقیده دارم امام على از مسیح بالاتر است. من شیفته شخصیت انسانى امام شده ام. ما کلاً مسیحى بوده ایم و بالطبع به امامت امام على اعتقادى نداریم. (درمانده ایم که این چگونه بى اعتقادى و چگونه اعتقادى است که هیچ گاه حاضر نیست اسم امیرالمؤمنین را بدون امام بیاورد! راستش کمى پریشان شده ایم. مگر مى شود کسى بهترین سالهاى جوانى اش را بى اعتقاد روى چنین موضوعى کار کند و چنان ادیبانه ... اما استاد بى توجه به ما ادامه مى دهد.) من در خانواده اى مسیحى بزرگ شده ام که اعتقاد به این چیزها نداریم، اما بگذارید خاطره اى برایتان تعریف کنم. پدر من حجار بود، سنگ تراش. کارهایش را مى فروخت و به دهات اطراف مى برد و روزى اش از این راه به دست مى آید. اما سنگى را در خانه نگاه داشته بود و دو سال روى آن کار مى کرد. بعد که کارش تمام شد آن را به سر در خانه مان آویخت.
حساس شده ایم تا بدانیم چه چیزى به سر در خانه این خانواده مسیحى در ده مسیحى نشین مرجعیون نصب شده بوده است. از استاد مى پرسیم:
روى آن سنگ چه نوشته شده بود؟
استاد مى خندد و مى گوید: " لافتى الا على لا سیف الا ذوالفقار."


● آنجا که دشمن ستاید


از ضرار بن ضمرة نقل شده که: بعد از شهادت حضرت امیرمؤمنان علیه السلام، نزد معاویه رسیدم. معاویه گفت: از على برایم بگو!
گفتم: معافم بدار.
گفت: باید از او بگویى.
گفتم: حال که ناچارم، پس به خدا قسم! آن حضرت داراى روح دست نایافتنى و توانایى هاى استوار و گفتار حق و حکم عادلانه و... بود. در میان ما همچون یکى از ما بود و جوابمان را مى داد و تقاضایمان را انجام مى داد. به خدا قسم! با آن که ایشان همدم ما بود؛ ولى ما به خاطر شکوهشان توانِ تکلم با ایشان را نداشتیم. اهل دین را بزرگ مى داشت و با مستمندان همدم مى شدم ...
در این هنگام، معاویه گریست و گفت: خداوند، ابوالحسن را رحمت کند. به خدا قسم! او این چنین بود.
آرى! حتى سرسخت ترین دشمنان امام الصّالحین، در مقابل عظمت روحى و کمالات و اخلاق کریمه آن حضرت، ناخواسته سر تعظیم فرود مى آوردند.
معاویه به قیس بن سعد گفت: خدا ابوالحسن را رحمت کند که بسیار خندان و خوش طبع بود.
قیس گفت: آرى، چنین بود و رسول خدا صلى الله علیه وآله نیز با اصحاب، خوش طبعى مى نمود و خندان بود. اى معاویه! تو به ظاهر چنین وانمود مى کنى که آن حضرت را مدح و ثنا مى گویى؛ ولى قصد مذمّت آن جناب را داشتى. والله! آن جناب با آن خندانى و شکفتگى، هیبت و شکوهش از همه بیشتر بود و آن، هیبتِ تقواى آن سرور بود، نه مثل هیبتى که اراذل و اوباش شام از تو سراغ دارند!
این نوع اظهارنظرها، بارها از سوى ارادتمندان امام امیرالمؤمنین على علیه السلام در مرکز حکومت بنى امیّه اعلام مى شد و هر بار نیز معاویه رسوا مى گشت، در حالى که قصد وى خودنمایى و تحقیر بهترین شاگرد پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم بود.
شیخ مفید در کتاب الارشاد مى گوید از شعبى (یکى از علماى اهل سنّت) نقل شده: از خطیبان بنى امیه مى شنیدم که بر منبرهایشان امیرمؤمنان على بن ابى طالب علیه السلام را دشنام مى دهند؛ ولى گویا بازوى آن حضرت را گرفته و به آسمان مى برند. از آنها مى شنیدم که بر روى منبرهایشان گذشتگان خود را ستایش مى کنند؛ ولى گویا پرده از روى مردارى بر مى دارند.

● یار بى کسان

شبى آن حضرت به زن مسکینى که کودکانى گرسنه داشت، برخورد کرد. کودکان آن زن از گرسنگى گریه مى کردند. زن دیگى را که فقط آب در آن بود، بر آتش نهاده بود تا کودکان خیال کنند مادر برایشان غذا مى پزد. زن آنقدر با آنها بازى کرد تا به خواب رفتند.
آن فریادرس گرفتاران، به همراه قنبر به منزل آمد و ظرفى از خرما و آرد و مقدارى دنبه و برنج و تعدادى نان بر دوش مبارک نهاد. قنبر خواست آن را حمل کند؛ ولى حضرت قبول نکرد. آن وجود مبارک وقتى به در منزل زن فقیر رسید، اجازه خواست و وارد شد. آنگاه مقدارى برنج و دنبه در دیگ ریخت و پس از پخته شدن، آن را نزد کودکان آورد و به آنها فرمود تا بخورند. پس از آن که کودکان سیر شدند، در اتاق چون برّه اى حرکت کرد و صدا درآورد و در این هنگام، کودکان شروع به خندیدن نمودند.
وقتى از منزل آن زن بیرون آمد، قنبر عرض کرد: اى مولاى من! امشب چیز عجیبى دیدم. علت برداشتن توشه را دانستم که براى ثواب بردن بود؛ اما راز بر روى دست و پا حرکت کردن و صدا در آوردن را، نفهمیدم براى چه بود؟!
وصىّ رسول الله صلى الله علیه و آله فرمود: «اى قنبر! نزد کودکان رسیدم، در حالى که از شدت گرسنگى گریه مى کردند. پس دوست داشتم از نزدشان بروم در حالى که با شکم سیر مى خندند و هیچ راهى جز آنچه انجام دادم، براى آن نیافتم!»

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 3 خرداد 1392 ساعت 12:20 ب.ظ

مطالبت خیلی طولانی ولی خیلی خوب و مفیده

سلام ممنون
التماس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد