هیئت عزاداران حضرت زهرا سلام الله علیها

اصفهان، خمینی شهر، جوی آباد،خ شمس ،خ پروین ،جنب مسجد حضرت امیر، خیمه گاه فاطمی،احیاءگران فاطمیه

هیئت عزاداران حضرت زهرا سلام الله علیها

اصفهان، خمینی شهر، جوی آباد،خ شمس ،خ پروین ،جنب مسجد حضرت امیر، خیمه گاه فاطمی،احیاءگران فاطمیه

عزم مأمون بر خروج از مرو به قصد بغداد و انگیزه این تصمیم و ذکر اخباری که به امام رضا


 

عزم مأمون بر خروج از مرو به قصد بغداد و انگیزه این تصمیم و ذکر اخباری که به امام رضا



برای بیان این گوشه از تاریخ ناگزیر به ذکر مقدمه ای تاریخی هستیم . طبری درتاریخش می نویسد : مأمون در سال 168، اداره تمام سرزمنیهایی که طاهر بن حسین در نواحی جبال و فارس و اهواز و بصره و کوفه و حجاز و یمن فتح کرده بود به حسن بن سهل سپرد . و به طاهر که مقیم بغداد بود نوشت که این سرزمینها را به خلفای حسن بن سهل تسلیم کند و خود عازم رقه شود و ولایت موصل و جزیره و شام و مغرب را بر عهده وی نهاد . این طاهربن حسین خزاعی همان کسی بود که بغداد را فتح کرد و امین را به قتل رسانید .

در سال 199حسن بن سهل ، که امور حرب و خراج بر عهده وی بود از طرف مأمون به بغداد آمد و کارگزاران خود را در نواحی و شهرها گسیل داشت . هرثمه بن اعین از لشکریان بنی عباس در عراق بود که وقتی حسن بن سهل بدانجا وارد شد ، ولایاتی را که زیر تسلط داشت به حسن تسلیم کرد . و خود در حالی که نسبت به حسن خشم گرفته بود به سوی خراسان روانه گشت تا آن که به حلوان رسید . ابو السرایا در کوفه خروج کرد و کارش بالا گرفت او با هیچ سپاهی مواجه نمی شد جز آن که آنان را تار و مار می کرد . پس حسن به هرثمه پیغام داد تا بازگردد و با ابو السرایا بجنگند اما هرثمه از پذیرفتن این پیشنهاد امتناع می کرد . لکن حسن همچنان بر پیشنهاد خود پافشاری کرد تا آن که هرثمه پذیرفت .
  
در نتیجه ابو السرایا شکست خورد و کشته شد . همین که هرثمه از کار جنگ با ابو السرایا فراغت یافت ، از کوفه خارج شد تا به خراسان رسید . پیغامهایی از مأمون به او رسیده بود مبنی بر آن که از خراسان بازگردد و به شام یا حجاز برود . اما هرثمه به این فرمان وقعی ننهاد و گفت : من باز نمی گردم مگر آن که به نزد امیرمؤمنان در آیم . قصد وی در حقیقت ابراز گستاخی به مأمون بود . زیرا وی گمان می کرد مأمون مراتب خیرخواهی هرثمه را نسبت به خویش و پدرانش می داند . هرثمه با این کار خود می خواست مأمون را از تدبیرها و نقشه های فضل و اخباری که
از وی پوشیده بود ، آگاه کند و مأمون را رها نکند مگر آن که وی را راهی بغداد کند . فضل از قصد هرثمه آگاه شد و مأمون را نسبت به وی بد دل کرد و گفت : هرثمه ، برای ابو السرایا دسیسه چینی کرد و او یکی از سربازان هرثمه بود تا آنکه آن کرد که کرد و اگر هرثمه می خواست که ابو السرایا آن کار را نکند وی هم دستورش را اطاعت می کرد . از سویی دیگر امیر مؤمنان نامه ها و پیغامهایی برای هرثمه نوشت که بازگردد اما هرثمه از روی گستاخی اطاعت نکرد . چون هرثمه به پیشگاه مأمون رفت با وی درشتی کرد . پس رفت تا از وی پوزش طلبد اما مأمون نپذیرفت و بینی اش را شکستند و بر شکمش لگد کوفتند و او را زندانی کردند ، سپس بر او هجوم برده به قتلش رساندند و به مأمون خبر دادند که هرثمه مرد . این واقعه در سال 200به وقوع پیوست . حسن بن سهل در مدائن بود که هرثمه به خراسان روانه گردید و پیش از وی علی بن هشام بر بغداد ولایت داشت . چون مردم بغداد از آنچه با هرثمه انجام شده بود ، آگاه شدند علی بن هشام را از بغداد بیرون راندند و حسن بن سهل نیز به سوی واسط گریخت . این واقعه هم در اوایل سال 201بود .

عیسی بن محمد بن ابو خالد بن هندوان با طاهر بن حسین در رقه بود . پس به بغداد آمد و او و پدرش برای جنگ با حسن بن سهل همراه با مردم بغداد جمع شدند . پدر عیسی در یکی از برخوردها مجروح شد و درگذشت . آنگاه وقتی که حسن بن سهل دید نمی تواند از عهده کار عیسی برآید با وی دست مصالحه و آشتی داد و مأمون در همین سال بود که با رضا ( ع ) به عنوان ولی عهد بیعت کرد . در همین ایام نامه ای از جانب حسن بن سهل به عیسی بن محمد بن ابو خالد رسید که در آن وی را آگاه کرده بود که مأمون ، با رضا به عنوان ولایت عهد بیعت کرده و دستور داده است که جامه سیاه را کنار گذارند و جامه سبز بپوشند . همچنین وی در آن نامه به عیسی دستور داده بود که از یاران و سربازان و لشکریان و بنی هاشم برای ولایت عهدی رضا ( ع ) بیعت گیرد و آنان را وادارد تا قباها و کلاهها و پرچمهای خود را سبز کنند و مردم بغداد را نیز به رعایت این امور وادارد . مردم بغداد برخی گفتند : بیعت می کنیم و جامه سبز می پوشیم و برخی گفتند : نه بیعت می کنیم و نه جامه سبز می پوشیم و خلافت را از میان فرزندان بنی عباس بیرون نمی بریم و این دسیسه ای است از سوی فضل بن سهل . فرزندان عباس خشمناک شدند و در ملاقاتهای خود با یکدیگر می گفتند : یکی را از میان خود به ولایت برگزینیم و مأمون را از سلطنت خلع کنیم . سپس با ابراهیم بن مهدی بیعت کردند و مأمون را از خلافت بر کنار داشتند . این ماجرا در روز سه شنبه بیست و پنجم ذی الحجه سال 201اتفاق افتاد . ابو علی حسین در عیون گفته است چون مأمون با حضرت رضا ( ع ) به عنوان ولی عهد دست بیعت داد و عباسیان در بغداد از این امر آگاه شدند ، از این مسأله بس ناخشنود گشتند و ابراهیم بن مهدی عموی مأمون ، معروف به ابن اشکله ، را علم کرده با وی به عنوان خلیفه دست بیعت دادند و مأمون را از خلافت خلع کردند . ابراهیم آوازه خوان مشهوری بود که به نواختن عود بسیار عشق می ورزید و همواره به شرابخواری اشتغال داشت . به گونه ای که تنی چند از شاعران مانند ابو فراس و دعبل در اشعار خود این خصوصیات وی را توصیف کرده اند .

مأمون به حسن بن سهل دستور داد که بغداد را محاصره کند . بین سپاهیان ابراهیم و سپاهیان حسن بن سهل جنگ در گرفت و کار در عراق از هم گسیخت اما مأمون از این امر آگاهی نداشت و فضل هم اخبار را از وی پنهان می کرد و دیگران هم از ترس فضل ، نمی توانستند مأمون را از حقیقت ماجرا آگاه کنند . ولی امام رضا ( ع ) مأمون را از این قضایا مطلع می کرد و به وی پیشنهاد
داد که به سوی بغداد در حرکت شود .

طبری گوید : گفته شده است که علی بن موسی بن جعفر بن محمد علوی ( ع ) مأمون را از فتنه و کشتارهایی که از زمان قتل برادرش دامنگیر مردم شده بود آگاه کرد و او را از پنهان کاری فضل در رساندن اخبار به وی ، مطلع می نمود و به ومی خبر داد که خاندانش و گروهی از مردمان در صدد انتقامجویی از اویند و عمویش ابراهیم بن مهدی را به خلافت برکشیده اند . مأمون گفت : آنان ابراهیم را خلیفه نمی دانند بلکه بنابر آنچه فضل گفته وی را رئیس خود قرار داده اند و به فرمان او کار می کنند . امام رضا ( ع ) به وی گفت که فضل به او دروغ گفته و نادرستی پیشه
کرده است و جنگ میان سپاهیان ابراهیم و حسن بن سهل برقرار است ومردم با او به خاطر جایگاه خود و برادرش و نیز به خاطر جایگاه من و به خاطر بیعت تو با من با وی در جنگ شده اند . مأمون پرسید : چه کسی از این اخبار آگاه است ؟ امام ( ع ) گروهی از بزرگان سپاه را نام برد . مأمون از آنان خواهان خبر شد اما ایشان از گفتن اخبار امتناع کردند تا آن که مأمون به خط خویش امان نامه ای برای آنان نوشت که فضل متعرض آنان نشود سپس آن گروه ، مأمون را از فتنه هایی که گریبانگیر مردم شده بود ، خبر دادند و دشمنی خاندان و موالی و لشکریان را علیه وی به اطلاعش رسانیدند و از مشتبه ساختن کار هرثمه توسط فضل وی را آگاهانیدند و گفتندش که هرثمه آمده بود تا مأمون را نصیحت کند اما فضل برای کشتن او توطئه چینی کرد و نیز به وی اخطار کرد که چنانچه وی شخصا در این کار دقت نظر روا ندارد خلافت از او و خاندانش بیرون خواهد رفت و طاهر بن حسین به خاطر اطاعتش از تو ، به گرفتاری دچار آمده و چنانچه خلافت از دست تو بیرون شود ، طاهر از تمام ولایاتی که تحت سلطه داشت خارج است . و تنها در گوشه ای از مملکت در رقه سکنی گزیده است . مملکت از هم گسیخته شده است . آنگاه آنان از مأمون خواستند

که خود به طرف بغداد حرکت کند . چون این اخبار نزد مأمون جامه تحقق پوشید دستور حرکت به سوی بغداد را صادر کرد . چون فضل بن سهل تعدادی از آن کسان که حقیقت اخبار را برای مأمون باز گفته بودند شناخت ، آنان را تحت فشار قرار داد تا آجا که برخی از آنها را به تازیانه زد و برخی دیگر را حبس کرد و ریشهای آنها را کند. پس علی بن موسی الرضا ، مجددا وضع آنان را به مأمون اطلاع داد و امان نامه وی را برای آن عده ، به او متذکر شد و او نیز به امام اطلاع داد که در رفع این مشکل تلاش می کند .
سبط بن جوزی در تذکره الخواص گوید : سیره نویسان گویند: هنگامی که مأمون چنین کرد بنی عباس در بغداد غوغا به راه انداختند و او را از خلافت بر کنار کردند و ابراهیم بن مهدی را به خلافت برگزیدند در آن هنگام مأمون درمرو بود و دلهای هواخواهان و پیروان بنی عباس نسبت به او متفرق شده بود . پس علی بن موسی الرضا به وی گفت : ای امیرمؤمنان ! خیر خواهی برای تو واجب است و نیرنگ باختن برای مؤمن روا نیست . عامه ( اهل سنت ) با آنچه تو با من کردی مخالفند و خاصه ( شیعیان ) نیز با فضل بن سهل مخالف و ناسزاگارند ، تدبیر آن است که ما
از تو کناره بگیریم تا خاصه و عامه در اطاعت تو درآیند و کارها سامان یابد .

صدوق در عیون اخبار الرضا به سند خود از یاسر خادم روایت کرده است که گفت : روزی ما نزد حضرت رضا ( ع ) بودیم . چون صدای قفلی را که بر در خانه مأمون که در کنار خانه ابو الحسن ( ع ) بود ، شنیدیم آن حضرت به ما فرمود : برخیزید و از پیش مأمون دور شوید . مأمون آمد همراه وی نوشته ای بلند بود . امام رضا ( ع ) خواست به احترام مأمون برخیزد اما مأمون او را به حق مصطفی ( ص ) سوگند داد که برنخیزد . سپس آمد تا خود را نزدیک ابو الحسن رسانید و صورتش را بوسید و آنگاه پیش روی آن حضرت ، به متکایی تکیه داد و آن نوشته را بر امام خواند . در آن نوشته خبر فتح برخی از قرای کابل آمده و گفته شده بود ما قریه فلان و فلان را فتح کردیم . چون مأمون از خواندن آن نوشته فراغ یافت ، امام رضا ( ع ) از او پرسید : آیا فتح قرای شرک تو را شادمان کرده است ؟ مأمون پاسخ داد : آیا به راستی این خبر شادی آور نیست ؟ امام ( ع ) فرمود : ای امیر مؤمنان ! درباره امت محمد و خلافتی که عهده دار انجام آن گشته ای از خدا بترس . به راستی تو کارهای مسلمانان را تباه کرده ای واین کار را به کسی واگذاشته ای که به غیر آنچه خداوند حکم داده ، رفتار می کند . تو خود در این شهر نشسته ای و خانه هجرت و
منزل وحی را ترک گفته ای . مهاجران و انصار مورد ستم واقع می شوند و در مورد هیچ مؤمنی خویشاوندی و پیمانی را رعایت نمی کنند و بر مظلوم روزگاری می گذرد که به رنج افتاده و از کسب نفقه عاجز مانده است و هیچ کس را نمی یابد که شکایت به نزد او برد و صدایش به گوش تو نیز نمی رسد پس ای امیرمؤمنان در کارهای مسلمانان تقوای الهی پیشه گیر و به خانه نبوت و معدن مهاجران و انصار بازگرد .
ای امیرمؤمنان ! آیا نمی دانی که والی مسلمانان ، مانند ستون میانی خیمه است هر که اراده کند می تواند آن را بگیرد . مأمون گفت : سرورم ! شما چه نظری دارید امام ( ع ) فرمود : اندیشه من آن است که تو از این شهر خارج شوی و به محل پدران و نیاکانت بازگردی و در کار مسلمانان نظارت کنی و کار آنان را به دیگری مسپاری خداوند عزوجل از آنچه تو را بر آن گماشته پرسش خواهد کرد . مأمون گفت : باشد . تدبیر صواب همان است که شما گفتید . آنگاه مأمون خارج شد و دستور داد سواران و محمل نشینان جلو بیفتند .

این خبر به ذوالریاستین رسید وی بسیار غمگین شد . زیرا در حقیقت کار خلافت به دست او بود و مأمون نمی توانست پیش او نظری از خود ارائه دهد و جسارت نداست که از وی چیزی بپرسد . ولی بعدا با آمدن امام رضا ( ع ) ، مأمون بسیار قوت گرفت . پس ذوالریاستین به نزد مأمون آمد و به وی گفت : این تدبیری است که سرورم رضا مرا بدان فرمان داده است . و اندیشه صواب است . ذوالریاستین گفت : این تدبیر صواب نیست . دیروز برادرت را کشتی و خلافت را از او گرفتی و برادرانت و همه مردم عراق و همه خاندانت با تو دشمنند آنگاه با این وضع تو دومین مشکل راهم ایجاد کرده ای . تو منصب ولایت عهدی را به ابو الحسن دادی و آن را از برادرانت دریغ داشتی حال انکه عامه و فقها و علما و آل عباس به این تصمیم رضایت ندادند و دلهاشان از تو چرکین است . تدبیر صواب آن است که تو در خراسان بمانی تا دلهای مردم بر این تصمیم آرام یابد و کاری را که محمد ، برادرت کردی از یاد ببرند . ای امیرمؤمنان در اینجا پیرمردان و بزرگانی هستند که به
رشید خدمت کرده اند و به کارها آشنایند در این باره با آنان مشورت کن اگر ایشان این تصمیم را درست دانستند آنگاه به سوی بغداد حرکت کن . مأمون گفت :
مثلا با چه کسی مشورت کنم ؟ گفت : با کسانی مانند علی بن ابی عمران و ابن مونس و جلودی . اینان در حقیقت کسانی بودند که با بیعت مأمون با امام رضا ( ع ) مخالف بودند و از این کار دل خوشی نداشتند . و بدین سبب مأمون آنان را زندان کرده بود . چون فردا شد ابو الحسن ( ع ) به نزد مأمون آمد وپرسید : ای امیرمؤمنان چه کردی ؟ مأمون نیز سخنان ذو الریاستین را برای آن حضرت بازگفت و دستور داد آن چند نفر را از زندان بیرون و به نزد وی آوردند . نخستین کسی که به نزد وی آوردند علی بن عمران بود . همین که چشم علی بن عمران به امام رضا ( ع )
که در کنار مأمون بود ، افتاد گفت : ای امیرمؤمنان ! تو را به خدا پناه می دهم که مبادا این خلافت را که خداوند در شما نهاده و شما را بدان ویژه داشته بیرون کنی و به دست دشمنانتان بسپاری . به دست کسانی که پدرانت آنان را می کشتند و در شهرها آواره شان می کردند . مأمون به او گفت : ای زنازاده ! تو می خواهی پس از رضا زنده باشی نگهبان گردنش را بزن . او نیز گردن وی را زد . پس از وی ابن مونس را داخل کردند او نیز چون امام رضا ( ع ) را در کنار مأمون دید گفت : این کسی که در برابر توست به خدا سوگند بتی است که او را پرستش می کنند . مأمون

به وی گفت : ای زنازاده ! تو می خواهی بعد از رضا زنده باشی . نگهبان ! گردنش را بزن . نگهبان گردن او را نیز زد سپس جلودی را به محضر آوردند - جلودی در دوران خلافت رشید ، هنگامی که محمد بن جعفر بن محمد در مدینه سر به شورش برداشته بود ، از طرف رشید مأمور مقابله با وی شده بود و رشید به او دستور داده بود که چون بر محمد چیره شد گردنش را بزند و به خانه های آل ابوطالب هجوم برد و لباس زنانشان را از تن در آورد و بر تن آنها به جز یک جامه باقی نگذارد .
جلودی نیز چنین کرد . همچنین جلودی به در سرای ابو الحسن رضا ( ع ) رفت و همراه با سپاهیان تحت امرش به خانه آن حضرت هجوم برد چون امام رضا ( ع ) چشمش به آنان افتاد همه زنان را در یک خانه جای داد و خود بر در خانه ایستاد . جلودی به آن حضرت گفت : من ، بنا به دستور خلیفه ، باید داخل خانه شوم و جامه زنان را را از تنشان در آورم . امام رضا ( ع ) فرمود : من خود جامه آنان را برای تو می آورم و سوگند می خورم که جز یک جامه بر تن آنان چیزی نگذارم . اما جلودی همچنان به امام اصرار می کرد و آن حضرت نیز برای وی سوگند می خورد که خودش چنین می کند تا آنکه جلودی از اصرار باز ایستاد . پس ابو الحسن ( ع ) به خانه داخل شد و لباس زنان را کند و حتی گوشواره و خلخالها و ازارهایشان و نیز همه آنچه که در خانه بود ، از کم و زیاد ، گرفت و برای جلودی آورد - در این روز که جلودی را به محضر مأمون آورده بودند ، امام رضا ( ع ) به مأمون گفت : ای امیرمؤمنان ! این پیرمرد را به من ببخش . مأمون گفت : سرورم ! این مرد کسی است که با دختران رسول خدا ( ص ) چنان کاری کرد . جلودی به امام ( ع ) ، که در حال صحبت کردن با مأمون بود و از وی می خواست که جلودی را به او ببخشد و عفو
کند ، نگاه کرد و گمان برد که امام رضا ( ع ) به خاطر کردار گذشته جلودی ، دارد مأمون را به کشتن او تحریک می کند . پس گفت : ای امیرمؤمنان ! تو را به خدا و به حق خدمتی که برای رشید کرده ام ، از تو می خواهم سخن او را در مورد من نپذیری . پس مأمون گفت : ای ابو الحسن او مرا از پذیرش خواسته تو معاف داشت و ما نیز نمی توانیم ذمه خود را از قسم او بری کنیم . سپس خطاب به جلودی گفت : به خدا سوگند هرگز سخن او را در مورد تو نمی پذیرم . او را نیز به دو دوستش ملحق کنید . آنگاه او را هم گردن زدند .
ذوالریاستین به سوی پدرش سهل باز گشت و مأمون دستور داده بود که سواران و محمل نشینان پیش افتند ، اما ذو الریاستین آنان را باز گردانده بود . چون مأمون این سه نفر را کشت ذو الریاستین پی برد که وی قصد خروج دارد . امام رضا ( ع ) از مأمون پرسید : ای امیرمؤمنان ! با پیش فرستادن سواران حاضر رکاب چه کردی ؟ مأمون گفت : سرورم تو آنان را بدین کار فرمان ده ! پس امام رضا ( ع ) بیرون آمد و به مردم صیحه ای زد که سواران را پیش آورید . راوی گوید : گویا آتش در میان مردم افتاد پس سواران پیش می آمدند و می رفتند . ذو الریاستین در منزل
خودش بماند . مأمون در پی او فرستاد و چون بیامد از وی پرسید : ترا چه شده که در خانه ات نشسته ای ؟ گفت : ای امیرمؤمنان ! گناه من در پیش خاندان تو و عامه و مردم بسیار بزرگ است . آنان مرا به کشتن برادر مخلوعت ، امین و بیعت با رضا ( ع ) نکوهش می کنند و من از بدگویان و حسودان و ستمگران ایمن نیستم .
پس اجازه ده که در غیاب تو در خراسان بمانم . مأمون به وی گفت : ما از تو بی نیاز نیستیم . اما آنچه گفتی مبنی بر اینکه از تو بدگویی می کنند و غائله بر ضد تو بر پا می شود ، باید بدانی که تو در نظر ما فردی مورد اعتماد و امین ، خیر خواه و دلسوزی . پس برای خود هر ضمان و امانی که خود بدان اعتماد می کنی بنویس و در آن برای خودت آن قدر تأکید کن که بدان مطمئن شوی . ذو الریاستین رفت و امان نامه ای برای خود نوشت و همه علما را جمع کرد و نزد مأمون آورد و آن نوشته را خواند و مأمون هر چه خواسته بود به وی عطا کرد و به خط خودش در همان نامه " کتاب الحبوه " را نوشت . یعنی نوشت : من این اموال و این زمینها را به تو بخشیدم . و آرزوهای وی را از دنیا بر آورده ساخت . پس ذو الریاستین گفت : ای امیرمؤمنان ! لازم است خط ابو الحسن نیز در این نامه باشد تا او هم هر چه تو به من عطا کرده ای ، عطا کند . زیرا او ولی عهد توست . مأمون گفت : تو خود می دانی که ابو الحسن با ما شرط کرده است که چنین کارهایی انجام ندهد و ما نیز از او چیزی را که بدان خوش ندارد درخواست نمی کنیم . تو خود از او بخواه که او در این خواسته بر تو ابا نخواهد کرد . پس ذو الریاستین آمد و از امام رضا ( ع ) اجازه دخول خواست . یاسر خادم گوید :
امام رضا ( ع ) سر خود را بلند کرد و پرسید : ای فضل چه کار داری ؟ گفت : سرورم این امان نامه ای است که امیرمؤمنان برای من نوشته و تو در بخشیدن آنچه امیرمؤمنان عطا کرده ، سزاوارتری . چون ولی عهد مسلمانانی . امام رضا ( ع ) به وی گفت : آن را بخوان . آن امان نامه در پوستی بزرگ بود و فضل بر پای ایستاد و آن امان نامه را بخواند . چون از خواندن فراغ یافت ، امام رضا ( ع ) به وی گفت : ای فضل ! این موارد که خواندی بر ماست به شرط آن که از خداوند بترسی ، یاسر گوید : امام مقصود خود را در یک کلمه نقض کرد . پس فضل از نزد آن حضرت بیرون شد .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد