ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
خورشید عاشورا، از اوج آسمان، حرارت را بر کربلا می بارید. از ابتدای صبح، فریاد و نالة کودکان، از خیمه ها برپا بود. صدای واعطشا، کربلا را شرمنده کرده بود.
آنجا، گوشة خیمة رباب، کودکی شیرخوار، در آغوش مادر، بی تابی می کرد. با گریه اش، گویا آب می خواست. تشنه بود. اما مادر از او تشنه تر. شیری هم نداشت تا کودک را قدری آرام کند.
عصر عاشورا، حسین به خیمه ها آمد. برای خداحافظی. اهل حرم گرداگرد حسین حلقه زدند. تشنگی یادشان رفته بود. این بار در فراق حسین اشک می ریختند. در این هیاهو، حسین به خیمة رباب رفت تا با همسر و فرزند شیرخوارش وداع کند. علی اصغر با دیدن بابا، دست و پا تکان داد. حسین او را در آغوش گرفت. علی اصغر آرام شد. رباب نگاهی به حسین افکند. گویی با نگاهش از حسین، آب طلب می کرد. اما نه برای خود. برای این طفل معصوم.
حسین فرمود: «او را به نزد لشکر می برم تا شاید سیرابش کنند.» به نزد سپاه عمر سعد آمد. علی را به روی دست گرفت و فریاد زد: «ای لشکر ستم سیرت، شما با من نبرد می کنید. این کودک شیرخوار، تشنه است. او را از من بگیرید و سیرابش کنید و به من بازگردانید.»
آه! عجب صحنه ای! حسین، اینک با کودکی در آغوش به میدان آمده. دیگر یار و یاوری برای او نمانده؟ آسمان و زمین دارند این صحنه را تماشا می کنند. اینک، حسین است و علی اصغر و یک لشکر. با او چه می کنند؟ آیا کودکش را سیراب خواهند ساخت؟ اینکه خواستة مهمی نیست. حتماٌ اجابت می کنند.
علی اصغر، لب تشنه، با گوشة چشمان کوچکش، لشکر را نظاره کرد. نامردمانی را که تشنة خون پدرش بودند. نگاهش را سوی پدر برگرداند. چشمان ملتمس بابا را دید که در میان لشکر، بدنبال یک جوانمرد می گشت تا امیدش را ناامید نسازد.
لبهای خشکیدة بابا را دید که مانند دو چوب خشک، برهم می خوردند. صورت زخمی و خونین بابا را نظاره می کرد. چهرة خسته و مظلوم پدر را می دید.
و
حسین، با شرمساری چهرة تشنة علی اصغر را تماشا می کرد. علی و بابا محو
تماشای یکدیگر بودند که ناگهان حسین پاسخ خود را دریافت کرد. تیری سه شعبه
از کمان حرمله رها گردید و گلوی نازنین علی اصغر را درید.
زضرب تیر، چنان دست و پای خود گم کرد که خواست گریه کند، جان آن تبسم کرد
آخرین و کوچکترین سردار حسین نیز، با شربت شهادت، سیراب شد. حسین، دست خود را از خون گلوی اصغر پر کرد و بر آسمان افشاند و قطره ای از آن بر زمین باز نگردید. اشک از چشمانش جاری شد و فریاد زد:«علی جان! خدا لعنت کند قومی را که تو را کشتند.»
اینک حسین، میان میدان کربلا مانده. نه تاب ایستادن دارد و نه توان بازگشتن به خیمه ها را. آرام، اصغر را به پشت خیام برد. با شمشیر قبر کوچکی حفر نمود و میوة دلش را در میان قبر گذاشت.
صدای ناله ای او را به خود آورد. رباب بود که با اشکهای خویش، کودک شیرخوارش را بدرقه می کرد.
ای سردار کوچک حسین! ای علی اصغر! امشب دست توسل به دامان تو بسته ایم. با دستان کوچکت، گره از کار ما بگشا.