ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
نمونه اى از کرامات وخوارق عادت از آن حضرت (علیه السلام) |
![]() |
![]() |
![]() |
۱ ـ مشایخ حدیث از مسافر نقل کرده اند که گفت : با آن حضرت در منى بودم ، یحیى بن خالد برمکى با جمعى از آل برمک گذشتند ، فرمود : اینها نمى دانند در این سال چه بر آنها مى گذرد ! بعد فرمود : عجیب تر از این آن که هارون و من مانند این دو هستند ، و دو انگشتش را به هم ضمیمه کرد . همان سال هارون بر برامکه غضب کرد ، و بر سر آنها آمد آنچه آن حضرت (علیه السلام) در آن جمله فرمود. مسافر گفت: والله معناى سخن آن حضرت را ندانستم تا زمانى که او را در طوس کنار هارون دفن کردیم .۱
بزرگان حدیث از حسن بن على وشاء نقل کردند که
گفت : به خراسان براى تجارت رفتم ، و بر مذهب واقفیه بودم ، و به امامت
على بن موسى الرضا اعتقاد نداشتم .
در شهر مرو شبانه وارد شدم . غلام سیاهى در منزل من به من برخورد کرد و گفت : آقاى من مى گوید : آن حبره۲ که با تو هست بده ، که یکى از موالى ما فوت شده است تا او را با آن کفن کنیم . به او گفتم : آقاى تو کیست ؟ گفت : على بن موسى الرضا . گفتم : آنچه داشتم در راه فروختم و ندارم . رفت و برگشت و گفت : حبره نزد تو باقى مانده است . گفتم : من چنین چیزى نزد خود نمى دانم . رفت و برگشت و گفت : آن حبره در فلان جامه دان است . با خود گفتم : اگر درست باشد این دلالتى است بر امامت او .
دخترم به من حبره اى داده بود که بفروشم و برایش فیروزه و سبج۳ از خراسان بخرم ، و من فراموش کرده بودم . به غلامم گفتم : آن جامه دانى که آن غلام گفت بیاور .
چون آورد و آن را گشودم ، حبره را در میان جامه ها دیدم ، به آن غلام دادم ، و گفتم : من در مقابل آن بهایى نمى گیرم . غلام رفت و برگشت و گفت : چیزى که مال خودت نیست مى بخشى ؟ آن را دخترت به تو داده که بفروشى و به بهاى آن فیروزه و سبج براى او بخرى .
آن غلام در مرو ، برابر قیمت آن حبره در خراسان را به من داد .
من از آنچه رخ داد متعجب شدم و گفتم : والله مسائلى را که در آنها شک دارم مى نویسم ، و به مسائلى که از پدرش سؤال شده او را امتحان مى کنم . آن مسائل را نوشتم و در آستین خود پنهان کردم ، به درب منزل آن حضرت برگشتم ، چون به در خانه اش رسیدم سران سپاه ، و لشکریان و عرب را دیدم که داخل مى شوند . کنارى نشستم و با خود گفتم : با این ازدحام کى من به او مى رسم . در این تفکر مدتى نشستم و تصمیم گرفتم برگردم که ناگهان دیدم خادمى در میان جمع مى گردد و مى گوید : پسر دختر الیاس کجا است ؟ گفتم : من هستم . از آستین من نوشته را درآورد و گفت : این جواب مسائل توست . پس آن را باز کردم دیدم مسائل وجواب و تفسیر آنها همه هست ، پس گفتم : خدا و رسول خدا را شاهد مى گیرم که تو حجت خدایى ...۴
کسى که قلب او مشکاة مصباح معرفة الله است ، و رضاو غضب او فانى در رضا و غضب خداست ، روح او لوحمحفوظ غیب و شهود ، و اراده او متصل به ( إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَیئاً أَنْ یقُولَ لَهُ کُنْ فَیکُونُ )۵ است .
به مأمون خبر دادند که مردم به علم على بن موسى مفتون شده اند . محمّد بن عمرو طوسى را مأمور کرد که مردم را از مجلس آن حضرت منع کنند . او آن حضرت را احضار و به حضرتش جسارت کرد . امام (علیه السلام)غضبناک بیرون آمد ، وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند ، و در رکعت دوم در قنوت این دعا را خواند : « اللّهُمَّ یا ذا الْقُدْرَةِ الْجامِعَةِ ، وَالرَّحْمَةِ الْواسِعَةِ ، وَالْمِنَنِ الْمُتَتابِعَةِ ، وَالآلاءِ الْمُتَوالِیةِ ، وَالأیادِی الْجَمِیلَةِ ، وَالْمَواهِبِ الْجَزِیلَةِ ، یا مَنْ لا یوصَفُ بِتَمْثِیل ، وَلا یمَثَّلُ بِنَظِیر ، وَلایغْلَبُ بِظَهیر ، یا مَنْ خَلَقَ فَرَزَقَ ، وَأَلْهَمَ فَأَنْطَقَ ، وَابْتَدَعَ فَشَرَعَ ، وَعَلا فَارْتَفَعَ ، وَقَدَّرَ فَأَحْسَنَ ، وَصَوَّرَ فَأَتْقَنَ ، وَاحْتَجَّ فَأَبْلَغَ ، وَأَنْعَمَ فَأَسْبَغَ ، وَأَعْطى فَأَجْزَلَ ، یا مَنْ سَما فِی الْعِزِّ فَفاتَ خَواطِرَ الأَبْصارِ ، وَدَنا فِی اللُّطْفِ فَجازَ هَواجِسَ الأَفْکارِ ، یا مَنْ تَفَرَّدَ بِالْمُلْکِ فَلا نِدَّ لَهُ فِی مَلَکُوتِ سُلْطانِهِ ، وَتَوَحَّدَ بِالْکِبْرِیآءِ فَلا ضِدَّ لَهُ فِی جَبَرُوتِ شَأْنِهِ ، یا مَنْ حارَتْ فِی کِبْرِیاءِ هَیبَتِهِ دَقائِقُ لَطائِفِ الأَوْهامِ ، وَحَسَرَتْ دُونَ إِدْراکِ عَظَمَتِهِ خَطائِفُ أَبْصارِ الأَنامِ ، یا عالِمَ خَطَراتِ قُلُوبِ الْعالَمِینَ ، وَیاشاهِدَ لَحَظاتِ أَبْصارِ النَّاظِرِینَ ، یا مَنْ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِهَیبَتِهِ ، وَخَضَعَتِ الرِّقابُ لِجَلالَتِهِ ، وَوَجِلَتِ الْقُلُوبُ مِنْ خِیفَتِهِ ، وَارْتَعَدَتِ الْفَرائِصُ مِنْ فَرْقِهِ ، یابَدِیءُ یا بَدِیعُ یا قَوِی یا مَنِیعُ یا عَلِی یا رَفِیعُ ، صَلِّ عَلَى مَنْ شَرَّفَتِ الصَّلاةُ بِالصَّلاةِ عَلَیهِ ، وَانْتَقِمْ لِی مِمَّنْ ظَلَمَنِی ، وَاسْتَخَفَّ بِی وَطَرَدَ الشِیعَةَ عَنْ بابِی ، وَأَذِقْهُمَرارَةَ الذُّلِّ وَالْهَوَانِ کَما أَذاقَنِیها ، وَاجْعَلْهُ طَرِیدَ الأَرْجاسِ ،وَشَرِیدَ الأَنْجاسِ ».
ابوالصلت گفت : هنوز مولایم دعا را تمام نکرده بود که شهر به لرزه درآمد ، و صداى شیون و ضجّه مردم بلند شد ، و مردم به قصر مأمون هجوم آوردند ، و چون دانست که این بلا در اثر اهانت به آن امام نازل شده است به عذرخواهى نزد آن حضرت آمد .۶
انوار فروزان علوم آن حضرت و مظاهر قدرت و اراده نافذه او بیش از آن است که در این مختصر بگنجد ، همین بس که دشمنى مانند مأمون ـ که تمام قدرت خود رادر محو فضائل و مناقب آن حضرت به کار گرفت ، و سرانجام به شهادت آن حضرت کمر بست ـ در مقام و منزلت آن حضرت کلامى دارد که عبدالله بن محمّد هاشمى نقل مى کند: روزى بر مأمون وارد شدم ، کسانى را که در مجلس بودند بیرون کرد ، مرا نشاند ، بعد دستور داد غذا آوردند ، و چون از طعام فارغ شدیم ، دستور داد به کنیزى که پشت پرده بود که مرثیه بخوان براى کسى که در طوس مدفون است . کنیز گفت : «سقیا بطوس و من اضحى به قطناً من عترة المصطفى أبقى لنا حزناً» مأمون گریه کرد و گفت : یا عبدالله! مرا ملامت مى کنند که اباالحسن الرضا را به مقام ولایت عهدى نصب کردم . براى تو داستانى بگویم که تعجّب کنى . روزى نزد او رفتم و گفتم : فدایت شوم نزد پدران تو علم گذشته و آینده تا روز قیامت بود ، و تو وصىّ و وارث آنان هستى ، و علم آنان نزد توست ، من به تو حاجتى دارم ; جاریه اى دارم که از همه زنان خود به او دلبسته ترم ، هر بار آبستن شده سقط کرده است ، و الآن باردار است ، کارى کن که این حمل سالم بماند . فرمود : از سقط این حمل نترس ، پسرى خواهد زایید که شبیه ترین مردم به مادرش باشد ، انگشت کوچک زائدى بدون بند در دست راست دارد، و در پاى چپش انگشت کوچکى بدون بند زیادى است ، که همان کنیز پسرى زایید با تمام اوصاف و نشانه هایى که اباالحسن الرضا وصف کرده بود .۷
آن کس که دشمن کور دلش مانند مأمون اعتراف مى کند که او عالم به ما کان وما یکون است ، و آنچه در زمان گذشته بوده و در آینده خواهد بود ، یعنى تمام عالم امکان در حیطه علم آن جان جهان است ، آیا مقام و منزلتش در نزد خدا و مقرّبان درگاه خدا چه خواهد بود ؟ !