هیئت عزاداران حضرت زهرا سلام الله علیها

اصفهان، خمینی شهر، جوی آباد،خ شمس ،خ پروین ،جنب مسجد حضرت امیر، خیمه گاه فاطمی،احیاءگران فاطمیه

هیئت عزاداران حضرت زهرا سلام الله علیها

اصفهان، خمینی شهر، جوی آباد،خ شمس ،خ پروین ،جنب مسجد حضرت امیر، خیمه گاه فاطمی،احیاءگران فاطمیه

کسى مى آید،در صفحه تلویزیون حرم مطهر امام رضا(ع) را مى بینى و موجى از مردم،شاید امام رضا نظرى به ما...


کسى مى آید


ـ زندگى براى ما فقیر بیچاره ها مثل زَهره! نمى دانم چرا خدا ...؟!
ـ حرفش را قطع مى کنى : کفر نگو مرد! اینم مصلحت خداس.
یعقوب به تو مى نگرد. در چشمانش با تمام وجود، شرم را حس مى کنى ، لب مى گشاید: راست مى گى ... اما چکار کنیم ... بگردم خدا رو که همیشه بنده هاشو امتحان مى کنه. راستى مولود! اونجا رو نیگا! و تو به صفحه تلویزیون خیره مى شوى ، در صفحه تلویزیون حرم مطهر امام رضا(ع) را مى بینى و موجى از مردم، که به سوى آن منبع نور و رحمت مى شتابند.
هر کس دردى داره ما هم یک درد!
یعقوب خیره خیره به تلویزیون نگاه مى کند. چشمانش پر از اشک شده و با تمنا مى گوید: اى کاش پولى دستم مى اومد و على رو مى بردم مشهد، شاید امام رضا نظرى به ما مى کرد و این پسره رو ... باقى حرفش را فرو مى خورد اما تو باقى کلامش را مى دانى .
  حرف تو، حرف یعقوب و حرف یعقوب حرف دل توست.
من که یک زمین زراعى بیشتر ندارم. پولى رو هم که هر سال از فروش محصول به دست مى یارم. بخور و نمیره ...
به على مى اندیشى که با چشمانى لبریز از شادى دستت را در دستش مى فشارد و مى گوید: فارغ التحصیل که شدم و رفتم سر یک کار نون و آبدار، هم تو و هم بابا رو از این بلاتکلیفى در مى یارم ... لب به اعتراض مى گشاید که اى بابا! مگه مى شه به این زمین و خونه نقلى قانع بود، اگه یک کاره اى شدم مى برمتون شهر.
مى خواهى بگویى که هم تو و هم یعقوب در آب و هواى روستا زندگى کرده اید. با شیر تازه دوشیده شده و نان از تنور در آمده ... اما نگاه بر غرور على مانع از آن مى شود که کاخ آرزوهایش را با یک ضربه نابهنگام ویران کنى جوان است و پر از آرزو، لذا فقط به یک لبخند بى رنگ زمزمه مى کنى . ان شاءالله و على شادمان بوسه اى بر دستت مى زند.
یعقوب به آرامى نم چشمش را مى زداید. یاعلى مى گوید و از جایش بر مى خیزد. نگاهش به آن سوى اتاق، جایى که على نیمه جان به زمین چنگ زده است، کشیده مى شود. سرى تکان مى دهد و به سوى او مى رود و پتو را با احتیاط کنار مى زند. على جان!! از على صدایى بلند نمى شود، فقط حرکتى به خود مى دهد، در حالى که مهر سکوت بر لب دارد. صورتت پر از اشک شده، تو به یعقوب نگاه مى کنى ، یعقوب به على ، و على ... حسرت نگاه آرام و مغرور على ، حرفهایش و لمس لبانش بر روى دستان آماس زده ات در دلت جوانه مى زند. با بغض به یعقوب مى نگرد ماتش برده و به على زل زده است. لحظه اى نمى گذرد که از اتاق خارج مى شود، و تو مى مانى و على و تلویزیونى که دیگر بارگاه امام رضا(ع) را در پهنه سینه اش ندارد. مبهوت از جایت بلند مى شوى .
پاهایت سخت حرکت مى کند. شاید اگر مى توانستى به شانه على تکیه کنى این چنین نبود، یاد او در ذهنت جارى مى شود: باید برات یک صندلى چرخدار بخرم. نه ... اصلا چرا صندلى چرخدار ... خودم برات عصا مى شوم، هرجا که بخواى مى برمت، هر جا ...
تو به على نگاه مى کنى ، و على به تو. شاید در تو آینده را مى بیند شاید هم تو برایش مدینه فاضله اى ! نه مادر، اول خودت سر و سامان بگیر بعد به فکر من باش. نه مادر، اول تو! تبسمى بر لبان رنگ پریده ات جوانه مى زند: این حرف حالا نه پس فردا که چشمت افتاد به دختر مورد علاقه ات این حرفها یادت مى ره، مى رى پشت اونو مى گیرى . على دلخور مى شود، غم عجیبى بر چهره اش سایه مى افکند. مى گوید: این چه حرفیه که مى زنى ؟ مگه مى شه فراموش کنم؟ محبت به مادر جاى خودش، عشق به زن جاى خودش. و بعد لبخندى لبانش را از هم مى گشاید.
خوشحال مى شوى نگاهش به تو آرامش مى دهد و حرفهایش برایت بوى صداقت دارد. هر دوتا تونو به آسمونها مى برم ... تو مى خندى و على بر پیشانى ات بوسه مى زند و مى گوید فقط برام دعا کن، فقط دعا چشمانش لبریز از اشک مى شود، به سرعت از کنارت بلند مى شود و از اتاق خارج مى گردد و تو را با دلى مملو از سؤال و یک دنیا اضطراب، تنها مى گذارد.
یعقوب را در تاریکى حیاط، تنها مى یابى ، سکوت کرده، گویى حضور تو را حس نمى کند. شاید او هم مثل تو به على مى اندیشد. به سکوت بیان کلامهاى محبت آمیزش، گرماى دستانش و نگاه ... جلوتر که مى روى یعقوب لب مى گشاید: باورت مى شه مولود ... على مون ... على ما که اون قدر سالم بود، یک دفعه این طورى از پا افتاد. با گریه مى گویى : نه! معلومه که نه ! یعقوب ادامه مى دهد من هم نه، کى فکرش رو مى کرد. هیچ کس. على که نباشه من هیچم. و یعقوب مى گوید: نمى دونم بدون او چطورى زندگیم رو سر کنم. على جگر گوشه هر دو مونه او صورتش را با دستان خود مى پوشاند. اشک صورتت را پوشانده و یأس قلبت را آتش مى زند، یاد آن روز در ذهنت زنده مى شود.
در آشپزخانه حیاط نان مى پزى که پسر همسایه فریادکنان خودش را به تو مى رساند: مولود خانمـعلى آقا جاى مغازه مش قاسم با یک ماشین ... بقیه حرفش را نمى شنوى . چادر به سر مى کنى و در یک دقیقه و شاید هم کمتر خودت را به مغازه مش قاسم مى رسانى . مردم جمع شده اند. خودت را به جمعیت مى زنى . على را که مى بینى مى خواهى فریاد بزنى ، اما شرم آن چنان در تو ریشه دوانده که یاراى این کار را از تو مى گیرد. زمین از خون على قرمز است و او نیمه جان روى زمین. یعقوب هم مى آید. یعقوب همسر تو.
لحظه اى بعد على روى دستهایى بلند مى شود و در صندلى ماشین جاى مى گیرد. مى خواهى تو هم با على و یعقوب بروى ، اما یعقوب مانع مى شود. به ناچار به خانه بر مى گردى و منتظر مى مانى یک ساعت، دو ساعت ... انتظار به سر نمى آید. شب مى شود شب را تنها مى گذرانى تا صبح مى شود. وضو مى گیرى و نماز مى خوانى ، دعا مى کنى براى على ... ناگهان صداى در خانه مى آید. در را باز مى کنى یعقوب را مى بینى خسته، سلامى مى کند و وارد حیاط مى شود، داخل اتاق مى گردد و تو هم.
به عکس على چشم مى دوزد. بعد نگاهش را به تو معطوف مى کند: على خوب مى شه اما! ... هزاران اما در فکرت ریشه مى دواند:ـ اما چى ... دکترها در مورد سلامتى اش قطع امید کردن، مى گن نُخاش آسیب دیده ـ گفتم مى برمش تهرون، گفتند بى فایده است. به عکس على زل مى زنى ، باز هم مى خندد، تو گریه مى کنى ، اما او همچنان لبخند به لب دارد.
تو و یعقوب در تاریکى حیاط فرو رفته اید، در آن حال، به چشمان یعقوب مى نگرى ، چشمانش نمناک است. فکرى دارى . نمى دانى به یعقوب بگویى یا نه! مدتى با خود کلنجار مى روى ، عاقبت مى گویى : مى خوام قالى ببافم. به نگاه متعجب یعقوب لبخند مى زنى و ادامه مى دهى : از فردا شروع مى کنم ... مى فروشیمش و با پولى که به دست مى یاریم على رو مى بریم مشهد ... یعقوب نگاهت مى کند. برق تحسین را در چشمانش مى بینى . پشت دار قالى نشسته اى و قالى اى را که قولش را به یعقوب داده بودى مى بافى . حضور کسى را در پشت سرت حس مى کنى . یعقوب است که مى گوید: زیاد به خودت فشار نیار! یعقوب کنارت روى دار مى نشیند.
دارى گل یاس روش مى اندازى ؟ آره یاس از همه بهتر یعقوب لبخندى به لب مى آورد: فردا شب تو مسجد دعاى توسله! تو نمى یایى ؟ فکر خود را به زبان مى آورى : نه مى خواهم قالى را تمام کنم. ناگهان ناله على را مى شنوى . هراسان خودت را به او مى رسانى . آب! یعقوب لیوانى آب مى آورد و به على مى دهد على نیمه جان جرعه اى آب مى نوشد و بعد سرش را روى بالش مى نهد.
چشمانش نیمه باز است و صورتش لاغر. بر مى گردى و با دنیایى امید پشت دار مى نشینى . دستانت آخرین رج هاى قالى را بر دار مى بافند و تو خسته جان و امید وار به کارت ادامه مى دهى . حالا دیگر گل یاس بر روى قالى به وضوح نمایان شده است. یاد على که مى کنى نیروى مضاعف در خویش مى یابى . مى دانى که امشب شب چهار شنبه است و یعقوب ... ناگهان دستانت بر دار قالى مى لرزاند و تو مى لرزى . وجود کسى را در اتاق حس مى کنى .
با خود مى گویى : جز من و على که کسى این جا نیست. هر چه بیشتر مى گذرد وجود آن کس برایت محسوس تر مى شود. کسى مى آید، در تنهایى دل تو و على احساسى ناآشنا در وجودت رخنه مى کند و تو به قالى چشم مى دوزى و زیر لب مى گویى : استغفرالله ربى و اتوب الیه. اما باز هم صداى پا را مى شنوى . ناگاه صداى ناله على ، تو را متوجه او مى کند. سر بر مى گردانى و على را مى بینى متحیر، مات ... على به تو مى نگرد. متعجب مى لرزى و على هم ... در مقابل دیدگان متعجب تو، روى بستر نیم خیز مى شود، باز هم حیران و سرگردان. گویى در این دنیا نیست، على در بستر مى نشیند، همان آرزویى که تو داشتى و به خاطرش چه اشکهایى که ریختى ... او که ناى حرف زدن نداشت. اکنون به حرف مى آید: مادر کجا رفت؟ مى ترسى . على مى نشیند و مى ایستد مثل گذشته ها ... چیزى نمانده که از تعجب قالب تهى کند. على سراسیمه قدمى به پیش مى گذارد، او همچنان راه مى رود. کجا رفت؟ کجا رفت؟ مى پرسى : کى کجا رفت؟ جوابت را نمى دهد.
دوان دوان خودش را به حیاط مى رساند، تو هم به دنبالش مى روى ، در حیاط را مى گشاید و لحظه اى طولانى داخل کوچه را نگاه مى کند. بعد در را آهسته مى بندد، روى که بر مى گرداند او را مى بینى که اشک صورتش را خیس کرده، حیران به على مى نگرى .
على ، چون کودکى نا آرام، سرش را به دیوار مى زند و مى گرید. نواى دعاى توسل مسجد از بلندگو به گوش مى رسد ...
یا على بن موسى الرضا!
یابن رسول الله!
یا حجة الله على خلقه ...
یادت مى آید که یعقوب امشب در مسجد است.
با خود مى گویى : دیگر تا آمدن یعقوب چیزى نمانده ... مى دانى که باید سجده شکر به جاى آورى . على را به داخل اتاق مى برى ، اشک چشمانت را پاک مى کنى و پشت دار مى نشینى ، وقتى آخرین رج قالى را مى بافى ، یعقوب وارد اتاق مى گردد، على از جایش بلند مى شود و گریان در آغوش یعقوب فرو مى رود.
یعقوب آرام مى گیرد و على پر تپش، گویى عزیزى را از دست داده است. از روى دار به على و یعقوب مى نگرى ، على به سویت مى آید به قالى ِ با گل یاس بافته شده چشم مى دوزد. تو به على نگاه مى کنى و على به قالى بردار. لحظه اى بعد على دستت را در دستش مى گیرد، و لبانش را با دستان تو تماس مى دهد و مى گوید: مادر! دستات بوى یاس مى ده، اما هیچ بویى دل انگیزتر از عطر وجود آقا و مولایى که بر بالینم آمد و مرا از رنج و مرارت رهانید نیست.
شادمان على را در آغوش مى گیرى ، دل تو و على با هم یکى شده.
السلام علیک یا على بن موسى الرضا(ع)!

نوشته خدیجه امیرفخریان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد